شرلوک: بهتر از اینه که تو سری خور بار بیاد... خودم به شخصه سر هر موضوعی از آنیکی مزخرفم کتک میخوردم واسه همین نمیخوام بچم پیش کسی کم بیاره.ویلیام خنده اش گرفت و گفت:
- اوخییی~ شرلی کوچولو رو دعوا میکردن؟!
+ اینم از شانس مائه...
- بزار نازت کنم خوب بشییی~
+ لطف میکنی!
- ولی شرلی... میا هنوز درکی از درستی و نادرستی نداره و وظیفه ی ماست که راه رو بهش نشون بدیم. میشه ازت بخوام که تجدید نظر کنی؟
+ بهش فکر میکنم.
- خوبه، ممنون که درک میکنی.
ویلیام شرلوک رو بغل کرد و دستش رو دور کمرش حلقه کرد. شرلوک اول از این حرکت یهویی و غیره منتظره اش جا خورد ولی متقابلاً بغلش کرد و سرش رو گذاشت روی شونه اش.
ویلیام موهای شرلوک که تا کمرش پخش بود رو نوازش کرد و گفت:- امروز خیلی طولانی شد...
+ فکر میکنی مقصرش کیه؟
- فکر میکردم میتونم مثل قدیما اینجور جشن ها رو تحمل کنم.
+ متاسفانه هیچکدوممون دیگه حوصله ی شلوغی و معاشرت با آدما رو نداریم.
- درسته... حس میکنم دارن روحمو می بلعند.
+ یه امروز رو مجبوریم تحمل کنیم ولی از فردا میریم واسه خودمون یه خونه اجاره میکنیم. حالا که یه مدت اینجاییم باید آرامش داشته باشیم. به نظرم خانم هادسون گزینه ی خوبیه، با این که ممکنه غرغر و وراجی کنه ولی ما هم میا رو داریم! به نظرم اینجوری میشه حمله هاش رو خنثی کرد... فقط تروخدا بیلی رو هم دنبالمون نکش و نیار!
- شرلی...
+ یه لحظه، نکنه میخوای بگی بازم اینجا بمونیم؟
- نه، میخواستم بگم که اون آقایون دارن میان سمت ما...
کنت لوکاس دی.شیفکان به همراه لرد هنری سَمیر.اشتاین و دوک لئو هیلتون درحالی که جفتشون یه جام نوشیدنی در دست داشتن به سمتشون اومدند.
لوکاس با دیدن شرلوک و ویلیام خنده اش گرفت و گفت:- جناب هلمز عزیز، لیدی گرامی~ شرمنده که مزاحمتون میشیم!
شرلوک: خب فهمیدی مزاحمی، پس بزن برو دیگه.
هنری: اوه، آقایون به نظر من تایم مناسبی نیست!
لوکاس: اتفاقاً تایم خوبیه! معرفی میکنم، همون کسی که تا یه ساعت پیش داشت بهمون میگفت «به زن ها نباید رو بدید» خودش این ریختی از آب در اومد~
لئو: حق میگی! حالا قضیه چیه؟ رو بدیم یا رو ندیم استاد؟!
شرلوک ویلیام رو بیشتر تو بغلش فشرد و گفت:
YOU ARE READING
Blood turns Lili red (Moriarty The Patriot)
Fanfiction...ماجرا از این قراره که شرلوک هلمز و ویلیام جیمز موریارتی بعد از گذراندن سه سال متوالی در آمریکا به عنوان کاراگاه خصوصی، همراه بچشون به بریتانیا برمیگردن. بچه ای که به جمع آن ها، امید تازه ای می بخشه~ «تمام حقایقی که می توانیم ببینیم به آن چیزی که...