+ میخوای به چالش بکشی اش؟- هاا؟ معلومه که نه! بدون چالش هم میدونم ازش خیلی بهترم. اون فقط خیلی خوش شانس بود که تو انتخابش کردی.
+ یا شاید چون خوش شانس بود انتخابش کردم؟
- منظورت چیه؟
+ معتقدم اون خوش شانس بود که اون لحظه توی کشتی با من بود، وگرنه امکان داشت هیچوقت پیداش نمیکردم.
- ولمون کن بابا... این همه بلا سرش آورده باز داره از اون دوهزاری تعریف میکنه! این خوش شانسی نیست رسماً خرشانسیه.
+ دقت کردی تموم این مدت داری مثل بچه ها پشتش بددهنی میکنی؟!
- من بددهنی میکنم؟ هاهاها~ متاسفانه من با وجود نسبتی که باهاش دارم همچین حسی بهش ندارم تا بخوام پشت سرش از عمد اینجوری حرف بزنم! من فقط دارم حقایق رو بهت یادآوری میکنم ویلیام جیمز موریارتی چونکه تو دلت میخواد همش یادت بره...
+ که من میخوام یادم بره؟
-آره؛ تو همینو میخوای! کسی که اون روز شرلوک رو نجات داد تو بودی، مگه نه؟ ولی اون چیکار کرد؟ قسم میخورم برای فهمیدن حس تو توی اون لحظه نیاز نیست که یه نابغه باشی، اما با این حال اون مغز فندوقی بخاطر مرگ یه عده غریبه که تا دو ثانیه قبلش نمیدونست حتی وجود دارن، سرزنش ات کرد. با وجود اینکه تو فقط می خواستی جونش رو نجات بدی...!
اصلاً یه کاری میکنیم! لطفاً چشمات رو ببند ویلیام و تصور کن که جات با شرلوک عوض می شد... اون تو رو انتخاب میکرد و میگذاشت اونها بمیرن یا که اون رویِ قهرمانیش میزد بالا و تو رو بخاطر یه مشت ابله فدا میکرد؟ یا بیا اینطور تصور کنیم که اصلاً اونها هم زنده میموندن؛ یعنی بعدش باهات رفتار بهتری می داشت؟ اممم... فکر کنم اونوقت یکم جمله بندی هاش رو بهتر میچید.+ شرلی اون لحظه شوک زده شده بود و این که من هم توی کشته شدن اون ۲۰ نفر شریکم رو چیزی نمیتونه تغییر بده...
- که توی شوک بود؟! اوه... پس باید شوک بزرگی می بود که باعث شد یه ماه خونه ی معشوقه اش بمونه درحالی که تو داشتی از افسردگی میمردی!
+ به نظرت تعجب برانگیزه؟ من که تعجب نمیکنم چونکه برنامه ی اون اتفاق رو هم تو ریختی، مگه نه؟ همه چیز نقشه ات درست جلو رفت.
- می بخشید؟!! متوجه نمیشم! درسته که من پلن دیدار اونها رو چیدم ولی به زور توی خونه آرژان نگهش که نداشتم؟ اون شوهر عطیقه ات اراده نداشت؟ در دیزی باز بود، حیای اون کجا رفتش؟
+ اسم اون فرانسوی رو نیار.
- اتفاقاً اسمش رو میارم چون با این که تا الان داره تو دیگ آشپزخونه ام قل قل میخوره، بازم دلم خنک نشده!
... بزار یه چیزی رو رک بهت بگم ویلیام؛ تو خودت و حضورت رو مدیون اون میدونی واسه همین هرگز بخاطر اشتباهاتش سرزنشش نمی کنی، اما اون چی؟ خیال میکنی اگه بفهمه کسی که کشوندتش لندن تا که مایکرفت احمق رو از سوراخش بکشه بیرون و حتی یه مدت میا رو گذاشتش پیش من تو بودی، بازم کنارت می ایسته و میگه: « هیچ چیز نابخشودنی ای توی این دنیا وجود نداره» ؟! یا نکنه بخاطر نجات جونشون ازت تشکر هم میکنه؟
KAMU SEDANG MEMBACA
Blood turns Lili red (Moriarty The Patriot)
Fiksi Penggemar...ماجرا از این قراره که شرلوک هلمز و ویلیام جیمز موریارتی بعد از گذراندن سه سال متوالی در آمریکا به عنوان کاراگاه خصوصی، همراه بچشون به بریتانیا برمیگردن. بچه ای که به جمع آن ها، امید تازه ای می بخشه~ «تمام حقایقی که می توانیم ببینیم به آن چیزی که...