از کنار در صداش کردم:- میا... میا!
+ باایییییییی!
- هیییسس... همونجا بمون، الان میام.
اطراف رو خوب برسی کردم بعد دویدم سمتش و با اون یکی دست خالیم تو بغلم گرفتمش. آخ...
یه لحظه نزدیک بود توی فسقل رو یادم بره...
شرمنده ام بابایی. نگاهش کردم و گفتم:- وروجک~ دیگه من اینجام، نترس باشه؟
+ باااییی عبضیی.
- هان؟! یه فوهش تو رو امروز کم داشتم...
میالین رو گذاشتم روی تخت و بعد هم لیام رو. حس میکردم پشتم خیس شده. دستمو کشیدم به پشتم تا ببینم چیه. همین که دستمو آوردم جلو فهمیدم خونه. خب دیگه، کلکسیون تکمیل شد!
احتمالاً اون لحظه که شیشه شکست خورده هاش رفت پشت کمرم...میا با دیدن خون توی دستام چشماش گرد شد و گفت:
-باایییی بوف شدیی؟
+ یه کوچولو بوف شدم ولی اگه بوسم کنی زود خوب میشم!
میالین دستاش رو به سمتم دراز کرد. به طرفش خم شدم، جوری که بتونه دستاش رو دور گردنم حلقه کنه. صورتش رو به صورتم مالوند و بعد گونه ام رو بوسید.
با دست تمیزم بغلش کردم و متقابلاً بوسیدمش.
یه خورده بددهن و لجبازی اما خوبه که تو زندگیم دارمت♡دستمو با یه دستمال تمیز کردم و عملیات رو شروع کردم. لیام رو گذاشتم داخل یه پتو و میا رو هم گذاشتم بغلش و بعد ساندویچی پتو رو به هم پیچیدم. لیام هنوز تب داشت و منم نیاز داشتم یکی اون خورده شیشه ها رو از پشتم در بیاره.
بیرون باد سرد میزد. بغلشون کردم و یواش یواش از اتاق زدم بیرون. همه جا رو خوب برسی کردم. از گوشه ی سمت راست خونه در موقعیت ساعت ۲ روی پشت بام خونه بغلی یه تک تیرانداز دیدم.
احتمالاً از این تک تیرانداز ها دور تا دور خونه هست. پس بایستی از جایی خارج بشم که چشم هیچکدومشون بهش نیوفتاده...
فکر کن شرلوک...
کدوم نقطه ی این خونه ی کوفتی کوره؟
یادم میاد که برای گرم کردن آب باید از انبار هیزم می آوردم و برای رفتن به انبار یه اتاقه...
آهان! خودشه.
به سرعت برق پیچیدم توی راه رو و رفتم داخل اتاق. میا سرش رو از داخل بغل لیام آورد بیرون و گفت:- بااییی... توجا میلیم؟
+ هیسس! سرتو ببر تو.
رفتم سمت دری که به بیرون باز میشد. با احتیاط بازش کردم و اطراف رو خوب نگاه کردم. به نظر نمیومد کسی اون اطراف باشه.
با سرعت از اونجا خارج شدم و توی کوچه بین چند ساختمون بلند پناه گرفتم. اینجا دیگه کسی توانه تیز اندازی نداره...
روی پله ی یه مغازه که بسته بود نشستم. پاهام درد گرفته بود. میا سر خودش رو از بین پتو ها بیرون آورد و گفت:
VOUS LISEZ
Blood turns Lili red (Moriarty The Patriot)
Fanfiction...ماجرا از این قراره که شرلوک هلمز و ویلیام جیمز موریارتی بعد از گذراندن سه سال متوالی در آمریکا به عنوان کاراگاه خصوصی، همراه بچشون به بریتانیا برمیگردن. بچه ای که به جمع آن ها، امید تازه ای می بخشه~ «تمام حقایقی که می توانیم ببینیم به آن چیزی که...