°•پارت 72•°

70 6 133
                                    

( آرک زمین بازی خدایان_قسمت ۱۰)

بیلی:

سنپای با عصبانیت و اظطرابی که حالا حتی بیشتر هم شده بود، از خونه زد بیرون...
چاره ای نداشتم، برای همین بدو بدو دنبالش راه افتادم. سنپای مثل دیوونه ها سانت به سانت پارک رو می چرخید و دنبال آدمهایی که اونجا بودن راه میوفتاد.
اگه ویلیام-سان توی پارک نبود، پس میا رو کجا ممکنه برده باشه؟ نکنه قهر کرده و تنهایی رفته قطار واسه واشنگتن سوار شده؟
نه... دیگه هیچوقت تا این حد پیش نمیره. این دوتا دیوونه همو دوست دارن مگه نه؟ پس نباید جای نگرانی باشه.
یهو سنپای بدو بدو اومد سمتم و گفت:

- اینجا هم نیست! اینجاااا هم نییسست!!!! بیلی...! میگم... لیام بهت چیزی نگفت؟...حتی اگه بی مفهوم بوده باشه... خواهش میکنم!

+ اول یکم بشین برات آب بیارم سنپای بخدا همینطور بگذره سکته می‌کنی رو دستم میمونی!!!

- من خوبم، تو حرفتو بزن!

+ اوکی، اوکی!  راجع به اون... اممم، خب اینکه من همراه شما اومدم در واقع بخاطر ویلیام-سان بود. بهم گفت که دنبالتون برم. مثل اینکه با رفتنت همراه ابیگل حساااابییی عصبانیش کرده بودی!

- آخ مغزم درد گرفتهههه... مگه ابیگل هم عصبانیت داره مرده حسابی؟ چیه ابیگل باعث میشه که اینجوری قاطی کنه رو نمی‌فهمم!

+ اینم بگم سنپای، تو این مورد مقصر خودتی. تو کنار اومگا های دیگه زیادی شل میگیری، هرچی باشه مثلاً متأهلی ...

- من با همه یجور رفتار میکنم بیلی، چه ربطی داره؟! الان همین تو، اگه اومگا بودی یهو ژانر ماجرا از درام-کمدی میشد عاشقانه-فانتزی؟!! فکت مسخره ای نیست؟

+ خداروشکر من درگیر آلفا-اومگا بازی های شما نیستم! حس میکنم راز بقا اصلاً در همین بتا بودنه! تو هم وقتی میبینی جفتت اینجور قاطی می‌کنه خب خودتو کنترل کن دیگه‌...

- بیلی؛ میزنم با آسفالت یکی میکنمتاااا, کمتر چرت و پرتی بگو و برو بچرخ ببین لیام کجاااست!!! میترسم بلایی سرشون اومده باشه.

+ آه... باشه... خدایا منو سوسک کن!

همراه سنپای تمام کوچه ها... خیابون ها...آدمها... درمانگاه ها... ایستگاه ها... کالسکه ها... رو چرخیدیم.
نمی‌دونم چند ساعت مثل خر داشتیم تو شهر می‌دویدیم ولی اثری از ویلیام-سان و میالین نبود. جوری آب شده بودند رفته بودن زیر زمین که انگار از همون اول وجود نداشتن...

....

ویلیام:

تو بدنم یه حس سنگینی داشتم، جوری که بلند کردن یه انگشت هم برام سخت بود... درحالیکه با زحمت سعی در باز کردن چشمام داشتم، صدای رفت و آمد یک انسان بالغ رو اطرافم می تونستم بشنوم...
یهو همون صدا بهم نزدیکتر شد و گفت:

Blood turns Lili red (Moriarty The Patriot)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora