( آرک زمین بازی خدایان_قسمت ۱۸)
شرلوک:
قبل از ساعت ۷، اسلحه ام رو پر کردم و یکی دیگه به عنوان زاپاس برداشتم. امروز خانواده های زیادی به اینجا اومدند و همشون به نحوی التماسمون میکردن که عضو خانواده شون رو نجات بدیم. ولی کلانتر بجای دلداری دادن به اونها ترجیح داد به ساعت جیبی اش چشم بدوزه.
هرچی که زمان بیشتر میگذشت، رنگ و روش مثل روح رنگ پریده تر از قبل می شد. این یعنی کاملاً مطمئنه که اون مرد توی کلیسا سر و کله اش پیدا میشه...
به بیلی که مدام با اسلحه اش وَر میرفت اشاره ای زدم و گفتم:- وقت رفتنه.
+ بلاخره! پاشو کلانتر، هرچی بیشتر قیافه بگیری بیشتر چیز میشه! یعنی چیزه دیگه...اَه، لعنتییی! پاشو دیگههه.
کلانتر با اکراه از جایش بلند شد و با همدیگه تا کلیسا رفتیم. ۷ غروب فرقی با شب نداشت و همه جا در تاریکی فرو رفته بود. درِ کلیسا نیمه باز مونده بود و نور ضعیفی هم از داخلش به چشم میخورد.
مشعل رو دادم دست کلانتر و گفتم:- برو داخل.
+ مـ-من؟!
- به هرحال بدون ما هم قرار بود بری داخل، حالا هم همین کار رو کن.
کلانتر آب دهنش رو قورت داد و به داخل رفت. پشت سرش من و بیلی وارد شدیم. رو به روی مجسمه ی مسیح یک شخص سیاه پوش بود که با لبخند ورودمون رو تماشا میکرد.
کلانتر با دیدنش فوری پاهاش سست شد و روی زمین نشست.- منو ببخش! نتونستم ازش مخفی کنم، منو ببخش.
+ برو از خدا طالب بخشش کن، نه من. میخوام با این دو جنتلمن صحبت خصوصی داشته باشم.
کلانتر فوری اطاعت کرد و به سمت اتاق اعتراف، سالن رو ترک کرد. اون مرد بهمون تعارف زد و گفت:
- لطفاً بیا نزدیک تر.
+ بیلی، تو توی همین فاصله بمون.
× اوکیه سنپای.
به سمتش قدم برداشتم. راستش ایندفعه خیلی خوشحال بودم که اون شخص لیام نیست. لیام هیچ جوری نمیتونه اون صدای مزخرف رو از خودش دربیاره. وقتی به ۲۰ قدمی اش رسیدم، اسلحه ام رو گرفتم سمتش و گفتم:
- تو کی هستی؟
+ بزار این سوال رو از طرف خودم بپرسم، به نظرت من کی هستم؟ یه کاراگاهی، پس حدس بزن!
- حدسم اینه که تو فقط میخوای وقتمو طلف کنی.
+ مگه واسه همین اینجا نیستی؟ که بفهمی من کیم؟ پس وانمود نکن میخوای الان بهم شلیک کنی چون خودتم خوب میدونی که فعلاً نمیتونی!
- لازم نکرده جای من تصمیم بگیری... یا بگو اون آدما کجان یا که حرف آخرت رو بزن.
+ چرا؟ فکر کردم میخواستی بدونی من کی هستم!
YOU ARE READING
Blood turns Lili red (Moriarty The Patriot)
Fanfiction...ماجرا از این قراره که شرلوک هلمز و ویلیام جیمز موریارتی بعد از گذراندن سه سال متوالی در آمریکا به عنوان کاراگاه خصوصی، همراه بچشون به بریتانیا برمیگردن. بچه ای که به جمع آن ها، امید تازه ای می بخشه~ «تمام حقایقی که می توانیم ببینیم به آن چیزی که...