- میخوای بکشی اش؟+ به نظرت آنیکی ام میزاره؟
- آه ... آره... نمی زاره...
+ اما جنازه اش همین پایینه، اگه میخوای میتونی بکشی اش. البته تا قبل اومدنش...
- اگه بکشمش خوشحال میشه، برای همین نه... نمیخوام اینکارو کنم.
+ باید هم خوشحال بشه، چون حالا از این به بعد باید همونجوری که طی کرد، به زندگیش ادامه بده.
- در این مورد دوست دارم با مایکرفت-سان صحبت کنم.
+ هرطور مایلی...
...و هردو سکوت کردند. اما طولی نکشید که شرلوک سکوت رو شکست و گفت:
+ اونجا اذیتت کرد؟
- اگه بددهنی پشت سر تو رو بشه اذیت حساب کرد، آره. اما اون دوبار جلوی کشته شدن بیل و یکبار جلوی کشته شدن میا رو گرفت. برای همین، آه... نمیدونم... سرم درد میکنه.
+ باشه، بهش فکر نکن. منو نگاه کن لیام. ( دستش رو روی صورت و چشم آسیب دیده ی ویلیام کشید و با دست دیگه موهاش رو داد بالا و پیشونی اش رو بوسید) اگه چیزی اذیتت کرده بهم بگو تا ازبینش ببرم. باشه؟
- مگه تو قاتلی؟
+ میخوای بازم آدم بکشم؟
- نه... فقط دیگه نمیخوام کسی رو از دست بدم. برام مهم نیست خوبه یا بد، فقط نمیخوام دیگه خونی ریخته بشه.
+ مطمئن باش که دیگه عمراً یه سانت هم از کنارت جم بخورم.
- از کجا میدونی که من میخوام پیشم باشی؟
+ میخوای پیشت نباشم؟
- نه... اینطور نیست...
+ پس چی شد که همچین سوالی پرسیدی؟
- نمیدونم... فقط فکر کردم که باید بپرسمش، اما حالا نمیدونم چرا...
+ ایرادی نداره.
- شرلی...
+ جونم؟
- من نمیخواستم باعث مرگ اون دخترِ ابیگل بشم. حق با تو بود و ما بایستی از روش تو پیش می رفتیم... اما دلم میخواست کارش زودتر با تو تموم بشه و برگردیم خونمون... نمیدونستم که قراره بمیره. اون موقع از وجود یوروس خبر نداشتم...
+ دیگه اتفاقیه که افتاده... شرمنده که ناخواسته تو رو بابتش مقصر دونستم. راستش آتش سوزیه اون موقع باعث شد عقلم رو از دست بدم.
- باور کن من سعی کردم که کسی نمیره شرلی، اما نتونستم قهرمان مردم باشم. برام سخت بود که ببینم تو، کسی که بخاطرش یه زندگی جدید رو شروع کردم رو از دست میدم و همینطور قراره باعث بشم میا بدون پدرش بزرگ بشه... اما حالا که فکر میکنم، نمیدونم می تونستم بعدش منم پیش میا بمونم یا نه... شاید منم می مردم...
ESTÁS LEYENDO
Blood turns Lili red (Moriarty The Patriot)
Fanfic...ماجرا از این قراره که شرلوک هلمز و ویلیام جیمز موریارتی بعد از گذراندن سه سال متوالی در آمریکا به عنوان کاراگاه خصوصی، همراه بچشون به بریتانیا برمیگردن. بچه ای که به جمع آن ها، امید تازه ای می بخشه~ «تمام حقایقی که می توانیم ببینیم به آن چیزی که...