- خیلیی بدجنسیی! موران راست میگه که اون پَشه روت تاثیرای بدی گذاشته...
+ از کی تا حالا موران بُت حق گوی تو شده؟!
- نشده ولی اینبار باهاش موافقم!+ از دست شماها... اینقدر شوهر بیچاره ی منو اذیت نکنین!
- بیچاره؟! یکم بیشتر بهش رو بدیم صاحبخونه میشه... شوهر بیچاره...! چه ریخته از این شوهر ها...
+ اگه ریخته چرا تو یکیشون رو بر نمیداری؟!
- داری جدی میگی نی-سان؟؟ همینجوریش اعصاب من ظرفیت این همه آدم یجا تو خونه رو نداره بعد میگی بیام یکی دیگه هم بهشون اضافه کنم؟!
+ حق داری... ازدواج این از خودگذشتگی ها رو هم میخواد... چطوره بجای این حرف ها اول بریم یه چیزی بخوریم؟ نظرت چیه؟
- هرچی تو بگی نی-سان، بریم غذا بخوریم.
......
شرلوک با میالین تو بغلش وارد حیاط پشتی شد و درحالی که سعی داشت یقه ی لباسش رو درست کنه گفت:
- همین دور و ورا بازی میکنی، از دید من اون طرف تر نمیری... نبینم آشغالی چیزی از رو زمین برداری و بخوای بیاریش تو خونه... عمو موران رو هم دیدی بهش سنگ پرت میکنی... فرد نازیه... ولی اگه بیلی اومد پیشت اون چوب رو می بینی، بکن تو کلیه اش... فهمیدی چی گفتم؟
+ آلییی!
- یه بوس به بابایی بده.
میالین لپ شرلوک رو بوسید. شرلوک هم متقابلاً بوسش کرد و گفت:
- آفرین دخترم، حالا به باغ آلبرت حمله کن!
+ باشییییی!!!
شرلوک میالین رو گذاشت روی زمین و اونم با تمام سرعتی که پاهای کوچولوش بهش اجازه میدادن توی باغ شروع به دویدن کرد.
فرد درحالی که داشت شمشاد های دور حیاط رو حرس میکرد گفت:- شرلوک-سان، هوا سرد نیست؟
+ سرد؟! نه... به نظر که هوای خوبیه!
- واسه بچه میگم...
+ نگران نباش، میدوئه گرم میشه.
- اگه بدوئه میخوره زمین!
+ خب بخوره زمین، منم صدبار خوردم زمین... اگه که نگران کثیف شدن لباساشی، به نظرم بیخالشون باش... پول عمو مایکی اش رو کی میخواد بخوره؟!
- اممم... خب، باشه...
میالین: بایییی! این چیی؟
+ اون علفه...
میالین: این چییی؟!
+ اونم علفه.
میالین: اینیکییی چییی؟
+ میااا، مگه نمیبینی اینا همشون شبیه همن! علفه، بخدا علفه! ما تو خونه یه مشت گاو داریم اینا غذای اوناس اینقدر سوال تکراری نپرس.
YOU ARE READING
Blood turns Lili red (Moriarty The Patriot)
Fanfiction...ماجرا از این قراره که شرلوک هلمز و ویلیام جیمز موریارتی بعد از گذراندن سه سال متوالی در آمریکا به عنوان کاراگاه خصوصی، همراه بچشون به بریتانیا برمیگردن. بچه ای که به جمع آن ها، امید تازه ای می بخشه~ «تمام حقایقی که می توانیم ببینیم به آن چیزی که...