× لازم نکرده یه بچه یتیم توهمی بهم اینو بگه!
+ بسه دیگه... شما دوتا میخواین منو دیوونه کنین؟؟ از این اتاق گمشین بیرون.
- این تویی که باید از اتاق گمشی بیرون! مرده گنده رفته مثل زنها یه بچه هم زاییده... اگه میدونستم آینده ام تو میشی توی همون کلیسا می موندم.
+ یعنی چی؟ به دنیاش آوردم چون یه اومگام... میگی حالا از میا بدت میاد؟!
- معلومه که نه! اون بچه ی منه. من از تو بدم میاد که بچه دار شدی و با اینکه میدونستی ما کجا بزرگ شدیم. حالا باز هم این بچه رو داری توی یه جای پر از آلودگی بزرگش میکنی!
× منم با بچه مشکلی ندارم؛ اما از شرلوک ناراحتم که چرا نگذاشت ما همونجا بمیریم.
+ کافیه! نمیخوام شما واسم تصمیم بگیرین. من به وجود هیچکدوم شما نیاز ندارم. بخاطر شما، شرلی از دستم عصبانی شده!
- واقعاً خیال میکنی تو میتونی خودت تنهایی اینجا باشی اونم چونکه شرلوک از من یا ویلیام خوشش نمیاد؟
× آه، اون از من متنفره چونکه من یه شیطانم... ولی من فقط کاری رو کردم که مجبور شدم انجامش بدم.
- خفه! تا الان تونستم بدون شما زندگی کنم، بازم میتونم.
- تو نمیتونی منو دور بندازی لیام.
× اون تو رو دور انداخت حتی با اینکه تو سعی کردی ما رو توی خودت خفه کنی. اگه ما باز هم بریم، تو با این حقیقت میخوای چیکار کنی؟
+ شرلی منو دور ننداخت، تو رو دور انداخت! تو یِ ارباب جنایات رو!
× ولی با این حال منو از غرق شدن توی تمیز نجات داد!
+ نه! اون میخواست تو مجازات بشی و من زنده بمونم! و حالا هم باید بری!
× چطوری برم؟ اصلاً کجا برم؟ من مگه, تو نیستم؟
- نه نیستی! تو یکی هم من نیستی! هیچکدومتون من نیستین... شما فقط توی گذشته، تو ذهن من هستین. حتی واقعی نیستین!
- داری میگی شوهرت یه عاشق نصفه نیمه است و فقط تو رو میخواد؟
× متاسفانه درسته، شرلی فقط لیام رو دوست داره، از من و تو بدش میاد. مگه نمیبینی الان کجاییم؟
- آره... کاشکی هیچوقت باعث به وجود اومدن لیام نمی شدیم.
× موافقم... امیدوارم تو هم مثل ما بمیری لیام.
ویلیام درحالی که دو دستی سرش رو گرفته بود با صدای بلند داد زد:
+ کافیه! تمومش کنین! تمومش کنین! لطفاً... ازتون خواهش میکنم... از توی سرم برین گمشینـ-عوق...
دل درد ویلیام که این چند روز حتی بیشتر هم شده بود، باعث شد دوباره بالا بیاره و نتونه اینبار هم غذایی که خورده بود رو توی شکمش نگه داره. بی حال توی همون حالت موند و سعی کرد اشک هایی که مدام گونه اش رو خیس میکرد رو با لبه ی آستینش پاک کنه.
YOU ARE READING
Blood turns Lili red (Moriarty The Patriot)
Fanfiction...ماجرا از این قراره که شرلوک هلمز و ویلیام جیمز موریارتی بعد از گذراندن سه سال متوالی در آمریکا به عنوان کاراگاه خصوصی، همراه بچشون به بریتانیا برمیگردن. بچه ای که به جمع آن ها، امید تازه ای می بخشه~ «تمام حقایقی که می توانیم ببینیم به آن چیزی که...