هر سه نگاهی به تنفگ انداختند...
جوزف روی صندلی نشست و گفت:- قانون خاصی نداره، میتونید به نوبت به هرکسی که دلتون خواست شلیک کنید. فقط یادتون نره بازنده کسیه که زنده میمونه و خب، مجازاتش اینه که تا ابد باید وفادار من باشه. نظرتون چیه؟
- تو میخوای که من درنهایت آدم های رو به روم رو بکشم و حتی بیشتر از پیش به خون آلود بشم؟!
+ مجازاتت رو قبول کن آدام یا بمیر. هرچند که اونوقت بچه ی تو شکمت رو هم تویِ خطر قرار میدی. کسی جز خودت ناجی خودت نمیشه، اینو یادت نره.
در همون لحظه بیل به سرعت پرید و اسلحه رو به دست گرفت. ویلیام از این حرکتش تعجب کرد اما جوزف تنها خندید و گفت:
- هاهاهاهاها~ مثل اینکه یکی که فکرش رو نمیکردی نمیخواد به این زودی ها بمیره!
+ پروفسور! من... من تمام این مدت مطمئن بودم که ارباب جنایات بودن شما حتماً یه دلیلی پشتش داره چونکه شما کسی نبودین که بخواین از عمد به کسی صدمه ای بزنید. من میدیدیم که چقدر برای شاگرداتون تلاش میکردین و حتی چطوری با مردم رفتار می کردین. واسه همین، متاسفم ولی نتونستم باور کنم که اون داستان واقعی بوده باشه یا که شما مرده باشین. همیشه، همیشه دلم میخواست یه جایی به زندگیتون ادامه بدین و اینبار مجبور نشین دست به کارهای وحشتناک بزنین. من نمیتونم شما رو بکشم چونکه شما آینده ای که ازش دست کشیده بودم رو بهم برگردوندید و نمیتونم این خانم رو بکشم چونکه جونم رو بهش مدیونم... پس اگه انتخابی باشه، ( اسلحه رو روی سر خودش میگذاره) بهتره من بمیرم...
× بیل!!! اینکارو نکن!
- همین کار رو کن بیل، تو که نمیخوای پروفسور عزیزت و بچه اش رو به کشتن بدی؟!
× نه، به حرفش گوش نده! من... من دیگه راه برگشتی ندارم، اینطور نیست که اگه تو قربانی بشی من آزاد میشم یا که میتونم با این دست ها دخترم رو در آغوش بگیرم... پس، چیزی رو که میخواد بهش نده! اینکارو با خودت و من نکن!
+ پاپ درست میگه... من نمیتونم شما و بچتون رو بکشم. ( اشک هایش شروع به سرازیر شدن کردن) من، من واقعاً خوشحالم که بلاخره دعا هام مستجاب شد و شما زنده هستین! کاشکی میتونستم بیشتر با شما وقت بگذرونم اما همین هم باعث خوشحالی منه... تا که به مرگم راضی باشم...
× بیل!!!!
یوروس که تا اون لحظه نیم خیز روی زمین ایستاده بود، یکهو تنه ای محکم به بیل، طوری که اسلحه از دستش بیوفته، زد و اون رو توی هوا قاپید.
- کمتر کصشر بگو بچه. اگه قرار باشه یکی مون بمیره، چرا از اون پیره سگ شروع نشه؟
و فوری به سمتش نشونه رفت و یه گلوله بهش شلیک کرد.
تیر بخاطر اینکه سمت راست بدنش تقریباً لمس شده بود، کمی پایینتر و به شکم پاپ برخورد کرد و حتی جانفشانی نگهبانانش هم نتوانست نجاتش بده.
پاپ که از درد شکم مینالید، فوری دستور داد تا یوروس رو بزنن و تیری از پشت بهش شلیک شد.
ویلیام به بدن یوروس که روی زمین افتاده بود و بیل که مثل بید می لرزید نگاهی انداخت و عمیقاً از ته دلش احساس سوزش کرد.
تا خواستند یک تیر هم به بیل شلیک کنن، ویلیام سریعتر رفت و خراشی روی سینه ی بیل با شمشیر ایجاد کرد و با دسته اش به پس گردنش ضربه زد و گفت:
YOU ARE READING
Blood turns Lili red (Moriarty The Patriot)
Fanfiction...ماجرا از این قراره که شرلوک هلمز و ویلیام جیمز موریارتی بعد از گذراندن سه سال متوالی در آمریکا به عنوان کاراگاه خصوصی، همراه بچشون به بریتانیا برمیگردن. بچه ای که به جمع آن ها، امید تازه ای می بخشه~ «تمام حقایقی که می توانیم ببینیم به آن چیزی که...