مایکل هیلتون، اشرافی سقوط کرده...
بخاطر فساد های گسترده و آشکارش در پارلمان بریتانیا توسط دولت از اونجا اخراج میشه و نهایتاً به اینجا تبعید میشه...لبخندی ژوکوندی زد و گفت:
- میدونی که اگه تقلا کنی تا بقیه بفهمن چه ضرر بزرگی میکنی؟ تو دنیایی که آلفا ها صاحبشن، تو با هویت اصلیت هیچ شانسی برای پیروزی در برابرش نداری~
خیلی راحت میتونم بگم که تو باعث شدی من اغفال بشم! درجریانی که بعدش دولت چه بلایی به سر تو و برادر گرامیت میاره؟! هاهاهاهاها~
راستش من آدم بد سلیقه ای نیستم؛ تو چه با فورمون و چه بی فرمون میتونی هر موجود نر و ماده ای رو به خودت جذب کنی که شامل منم میشه! البته؛ اگه این مدت توی دانشگاه اذیتم نمیکردی شاید ازش صرف نظر میکردم، اما تو بدجنسی...
پس پسر خوبی باش و با پاهای خودت بیا پیشم~حس میکردم دیگه به نقطه ای رسیده ام که بیشتر حرفاش رو متوجه نمی شدم...
گرما داشت از درون عقل و بدنم رو میسوزوند...
تصمیم گرفتم دقیقه ی آخری با یه نقشه ی نصفه نیمه پیش برم تا بلکه یکم زمان بخرم. اگه موفق نشم که از این اتاق برم بیرون حداقل تا الان لوئیس متوجه شده که من دیر کردم. اونوقت شاید اون...
عاااااححح لعنت به اون کاراگاه کوفتییی!به سمتش قدم برداشتم و طولی نکشید که توی یه قدمیش بودم. خودش رو بهم چسبوند و گفت:
- بوی خوبی میدیی! شرط میبندم که من اولین کسی بوده باشم که تونسته به این سعادت دست پیدا کنه~ هاهاهاهاها!!! حالا لباس هات رو در بیار... میخوام اون چیزایی که پشت اون همه لباس قایمش کردی رو ببینم~
اون زیر علت مرگتو قایم کردم مرتیکه... عاااااححح خدایاااا منو همینجااا بکششش...
کت تنم رو آروم در آوردم و انداختمش زمین. نگاهش خیره روی کمرم موند و گفت:
- زودباش بقیه رو هم در بیار وگرنه خودم میام تو تنت جرش میدم.
+ نکنه میترسی یهو یکی بیاد داخل؟
- اونوقت اونم به من اضافه میشه! فکر نکنم کسی تو این ساختمون باشه که نخواد تو رو زیرش داشته باشه. حالا اون کمر باریکت رو که زیر جلیقه قایمش کردی بهم نشون بده, اومگایِ اشرافی من~
دکمه های جلیقه ام رو دونه دونه باز کردم. از شدت گرما تمام تنم عرق کرده بود و لباسم خیس به تنم چسبیده بود. دستش رو برای گرفتن کمرم آورد جلو و گفت:
- به نظرت اگه کمرت رو توی دستام فشار بدم میشکنه؟ هاهاهاها~ لعنتی، یعنی تو چجوری اینقدر وسوسه انگیزی؟
قبل از اینکه حتی یدونه از انگشتاش بهم بخوره، جلیقه ی تو دستم رو پرت کردم تو صورتش و یکی محکم زدم به تخماش جوری که صدای فریادش بلند شد...
بدنم منو یاری نمیکرد، ولی تا اونجایی که زورم می رسید پرتش کردم روی زمین اما خیلی محکم نبود.
موهای خیسم رو از جلوی صورتم زدم کنار و با عجله رفتم سر میز. دیدم که از جاش بلند شده و داره میاد سمتم.
واسه همین اولین چیزی که به دستم رسید، یعنی چاقو جیبی ای که لوئیس برای موقعیت های ضروری بهم داده بود رو برداشتم و برای دفاع از خودم جلوم گرفتم...
خودش رو رسوند پیشم و گفت:
YOU ARE READING
Blood turns Lili red (Moriarty The Patriot)
Fanfiction...ماجرا از این قراره که شرلوک هلمز و ویلیام جیمز موریارتی بعد از گذراندن سه سال متوالی در آمریکا به عنوان کاراگاه خصوصی، همراه بچشون به بریتانیا برمیگردن. بچه ای که به جمع آن ها، امید تازه ای می بخشه~ «تمام حقایقی که می توانیم ببینیم به آن چیزی که...