باند با لباس های شیک و درخشانش که توی نور بیشتر جلوه می داد، از پله ها اومد پایین و گفت:
- چطوره؟ دخترکش شدم؟!
شرلوک: بیچاره دخترای توی مجلس که قراره تو بکشیشون!
- نگران نباش عمو شرلی، اگه هول نباشن شاید زنده بمونن!
آلبرت: تا فرد با کالسکه ها برسه یبار دیگه بیاین نقشه رو مرور کنیم...
ویلیام: فکر خوبیه... خب، نی-سان با تو شروع میکنم؛ از اونجایی که به تازگی عنوان هات رو پس گرفتی معموریت امشبت اینه که کنت لوکاس دی.شیفکان رو مشغول نگه داری که البته شرلی هم توی این مورد کمکت میکنه.
آلبرت: متوجه شدم، بسپرش به خودم.
ویلیام: شرلی تو هم که در جریان کار هستی؟
شرلوک: معلومه... آمار پدر و شوهر اون مارمولک خانم رو هم در میارم ببینم دستی توی کار داشتن یا نه، این وسط پسر ارشد کنت و بچه ی دومشم زیر نظر دارم.
ویلیام: خوبه... باند؛ تو مارگارت-سان رو بهتر میشناسی. ازت میخوام توجهش رو کامل به خودت جلب کنی.
باند: نگران نباش میدونم چجوری موخشو بزنم!
موران: منم که بهر تماشای جهان اومدم دیگه...
ویلیام: این عکس پیتر اسکالتر عموی مارگارت-سان هستش. به محض رویت و حضورش توی مهمونی میخوام تحت نظرش داشته باشی. بسته به شرایط ممکنه دستگیرش کنیم.
موران: طبق معمول خربازی ها با منه پس اوکی!
ویلیام: مونده فرد... امیدوارم چیزایی که ازش خواستم رو تهیه کرده باشه...
آلبرت: حتماً همین کار رو کرده.
باند: پس خودت چی ویلی؟ خوشگل کردی که چیکار کنی؟!
ویلیام: قراره با مارگارت-سان به عنوان یه همنوع ارتباط بگیرم و بتونم زمان و مکان دقیق ارتباطش با پیتر اسکالتر رو به دست بیارم. البته برای محکم کاری پلن های B و C هم وجود داره... اونا رو براتون یاداشت کردم تو راه مطالعه کنید.
آلبرت: پس میا خونه میمونه دیگه؟ پیش استاد و اون پسره بیلی..؟!
شرلوک: اون دیگه به این وضعیت که چشم باز کنه و فقط بیلی رو ببینه عادت کرده اما با این وجود وقتایی که بیداره و رفتن ما رو میبینه دهن ما رو آسفالت میکنه!
باند: بدبخت بیلی... حالا که فکر میکنم طفلی واقعاً حق داره شاکی باشه.
شرلوک: تروخدا واسه اون دلسوزی نکن...
ویلیام: مثل اینکه فرد هم اومد، بهتره زودتر بریم از این محوطه بیرون ممکنه میا از سر و صدامون بیدار بشه.
.....
(ساعت ۸:۴۵ دقیقه شب-محل برگزاری مراسم)
ویلیام درحالی که بازوی راست شرلوک رو گرفته بود وارد مجلس شد. تمام سالن پر بود از زنان و مردان اشرافی که سراسر غرق صحبت کردن و نوشیدن بودند.
از میان جمعیت آقایی با لباس رسمی سرمه ای رنگ که موهای مشکی کوتاه و یک ماسک زرد رنگ داشت به سمتشون اومد و گفت:
YOU ARE READING
Blood turns Lili red (Moriarty The Patriot)
Fanfiction...ماجرا از این قراره که شرلوک هلمز و ویلیام جیمز موریارتی بعد از گذراندن سه سال متوالی در آمریکا به عنوان کاراگاه خصوصی، همراه بچشون به بریتانیا برمیگردن. بچه ای که به جمع آن ها، امید تازه ای می بخشه~ «تمام حقایقی که می توانیم ببینیم به آن چیزی که...