+ یه لحظه صبر کن! لعنتی... نزدیک بود یادم بره...جد پدربزرگ خدابیامرزم تاجر بزرگی بود. از اون موقع تاحالا یک عصای خاصی توی خانواده ی ما دست به دست میشه که اسمش «عصای خرد»، هستش. رسم هستش که قبل هر معامله ای، اون رو در دستمون داشته باشیم.- هان؟! ببین، حتی اگه خوده حضرت موسی عصاش رو دودستی تقدیمت کرده باشه، به کتف چپمم نیس. معامله رو انجام بده بره.
+ هاهاها! شما آدم جالبی هستید آقای مویران. یه لحظه با اِوان میرم، برمیدارمش و زودی میام!
- با اِوان؟! یعنی تو تا دستشویی هم میخوای بری یکی باید مراقبت باشه؟
+ معلومه که نه! عصا یه مدتیه که بلااستفاده مونده، کمی خاک گرفته. خواستم تمیزش کنه. با اجازه.
دست اِوان رو گرفتم و با خودم از اون اتاق کشیدمش بیرون. قیافش دیدنی بود! هاهاها!
...
ویلیام:
این کثافت دیگه داره حالمو از زندگی بهم میزنه! شیطونه میگه با همون عصا بزنم سیاه و کبودش کنم! وارد اتاقش شدیم. سراسر پرده ی شکلاتی رنگش، فضای تاریکی به اتاق بخشیده بود...
رفت سمت گاوصندوق بزرگش و اعداد رمز رو وارد کرد. یک چرخش سمت عقربه های ساعت، دوتا خلافش، چهارتا به سمت ساعت و یکی برخلافش.
در صندوق باز شد. میتونستم ورقه هایی رو داخلش ببینم. از صندوق پول برداشت و درش رو بست. لبخند دندون نمایی زد و گفت:- عصا اون طرفه!
رفت از داخل کمد، یک عصای بزرگ که بدنه اش به کلفتی یک شاخه ی تنومند بود رو بیرون آورد. روی دسته اش چند یاقوت سبز وجود داشت به همراه خطاطی هایی که اصالتش رو ثابت میکرد...
اومد سمتم و گفت:- ازش خوشت اومده؟ شرط میبندم نظیر این عصا رو نه توی فرانسه و نه توی بریتانیا نمیشه پیدا کرد!
+ حتماً همینطوره ارباب...
- میدونی... وقتی بهت نگاه میکنم، دوست دارم یه یاقوت به همین رنگ روی این عصا داشته باشم! البته، جای تأسفه که یه چشمت آسیب دیده. میتونم درک کنم که داشتن یه صاحب احمق، چقدر ناراحت کننده میتونه باشه!
+ منظورتون رو متوجه نمیشم...
- پس بزار اینجوری برات توضیح بدم! دنیا زمین بازیه بزرگانه و قانون این بازی، همون قانون اصلی طبیعته. خرگوش کوچولویی مثل تو، نمیتونه تا ابد از سرنوشتش فرار کنه! همینطور توانایی جنگیدن نداره، وگرنه...
به چشم از دست رفته ام اشاره کرد و گفت:
- تو که نمیخوای بازم اون درد رو تجربه کنی؟
+ چی شده که ارباب تصور کرده میتونه مراقب یه خرگوش کوچولو باشه؟ اگه این دنیا واسه شما جنگل حیوانات باشه، طبیعتاً شما که خودتون رو مثل من به حساب نمیارید...
YOU ARE READING
Blood turns Lili red (Moriarty The Patriot)
Fanfiction...ماجرا از این قراره که شرلوک هلمز و ویلیام جیمز موریارتی بعد از گذراندن سه سال متوالی در آمریکا به عنوان کاراگاه خصوصی، همراه بچشون به بریتانیا برمیگردن. بچه ای که به جمع آن ها، امید تازه ای می بخشه~ «تمام حقایقی که می توانیم ببینیم به آن چیزی که...