شرلوک بغلش کرد و گفت:- سلام سلام!
+ بایی، میلیم دوتور؟
- دکتر؟
× موران راجع به شغل واتسون-سان بهش گفته.
- بابایی تو زیاد به حرفهای اون دیوونه گوش نده، باشه! عمو جان آمپول نداره.
+نداله؟
- نه تپولوی من، نداره~ چه لباس خوشگلی پوشیدی ناناز.
+ تولاه دوست نه!
- کلاهت که قشنگه... مگه نه مامانش؟... مامانش؟... لیام؟
+ هان؟! منو صدا کردی؟
شرلوک نگاهی به ویلیام انداخت و گفت:
- خسته ای؟
+ نه، خوبم. حواسم به منظره ی بیرون بود.
- اگه سختته میتونیم برگردیم!
+ نه، اصلاً.
- یکم دیگه میرسیم، اونجا میتونی استراحت کنی.
+ لازم نیست،حالم خوبه.
...
بعد از گذشت ۳۰ دقیقه، کالسکه رو به روی منزل جان توقف کرد. شرلوک میالین رو داد بغل ویلیام و رفت تا وسایل رو برداره. ویلیام به سمت در رفت، در زد و منتظر ماند. شرلوک با وسایل سمت در اومد و گفت:
- در رو باز نکردن؟
+ نه، یعنی ممکنه خونه نباشن؟
- نه بابا، تو درست در نزدی! جان یکم پرتی حواس داره، شاید خیال کرده صدای در همسایه است.
+ باشه ولی سعی کن زیاد جلو توجه نکنی. همینجوریش عابر ها عجیب نگاهمون میکنن.
- نگران نباش، شنل داریم.
و چند ضربه ی محکم به در زد و گفت:
- آهاای صابخونه~
+ مانی، منم در!
× میخوای در بزنی؟
+ آله.
ویلیام کمی جلو رفت تا دست میالین به در برسه. میالین یه بار در زد و درجا خودشو تو بغل مامانش قایم کرد. شرلوک خندش گرفت و گفت:
- وروجک! ترس نداره که.
در همین لحظه در به آرومی باز شد. یه دست کوچولو در رو کمی بازتر کرد. توجه شرلوک و ویلیام به پسربچه ایی که کپی جان بود جلب شد. شرلوک کمی عمیق تر نگاه کرد و گفت:
- جان...؟ خودتی؟!
+ سلام
- جاااااااااننننننن!!!! لیااااامممم!!!! جان آب رفته!!!! وااایی~
× شرلی! صداتو بیار پایین.
بچه که از واکنش شرلوک کمی ترسیده بود، پشت در قایم شد. یهو خانومی اومد جلو و گفت:
YOU ARE READING
Blood turns Lili red (Moriarty The Patriot)
Fanfiction...ماجرا از این قراره که شرلوک هلمز و ویلیام جیمز موریارتی بعد از گذراندن سه سال متوالی در آمریکا به عنوان کاراگاه خصوصی، همراه بچشون به بریتانیا برمیگردن. بچه ای که به جمع آن ها، امید تازه ای می بخشه~ «تمام حقایقی که می توانیم ببینیم به آن چیزی که...