( آرک زمین بازی خدایان_قسمت۸)
ابیگل:
یه دختر بچه ۴ ساله با موهای مشکی...؟ یه خورده با پرونده های من فرق داره ولی حسم میگه ربط داره!
فوری با بیلی-سان خداحافظی کردم و رفتم سمت کلانتری...
بعد ۴۵ دقیقه کالسکه سواری، بلاخره به اونجا رسیدم و همون لحظه سنپای و ویلیام-سان از کلانتری بیرون اومده بودن.
بدو بدو خودمو بهشون رسوندم و گفتم:- سنپاااایییی~ لیام-ساااااااان~
+ اع, اینکه ابیگله...! تو اینجا چیکار میکنی؟
...درحال که نفسم به زور بالا میومد گفتم:
- از...بیلی...سان... فهمیدم... اینجایین!... وای... نفسم!
لیام: بازم نیاز به راهنمایی داری؟
- اومدم گزارش کار بدم! ولی انگار شما اینجا کلی کار دارین، منظورم همون دختربچه ی مو مشکیه...
+ اتفاقاً خوب شد اومدی، چونکه این یکی هم جزو پرونده ی توئه ولی تا وقتی که این اثبات نشه این منم که پرونده تو دستشه.
- فدای سرت سنپای، همین که الان رسماً میتونی باهام همکاری کنی خودش جواب دعا های من تو کلیسا است!
لیام: پس من شما دوتا رو با این پرونده تنها میزارم.
- چرا؟!
لیام: چون باید برگردم پیش دخترم! فعلاً شرلی~
...سنپای سرش رو برد جلو، بوسش کرد و گفت:
- به سلامت عزیزم~
... وایییییی همین الان از فاصله ی ده قدمی شاهد کیس این دو زوج سوپر خفن بودم! هاهاهاهاها~
بعد خدافظی و رفتنش، نگاهی به سنپای انداختم و گفتم:- سنپای، چرا لیام-سان توی کار ها کمکت نمیکنه؟
+ کی گفته؟ همین الان کارش رو کرد و رفت.
- یعنی چی!؟!
+ یعنی اینکه کارای پشت صحنه ماله لیامه، کثیف کاری ها واسه من.
- آها...هاها~ چه خوب...! میگم، اممم~ میخوای بریم یه کافه تا پرونده ها رو بررسی کنیم؟!!
+ نه، همین کلانتری یه اتاق خالی کنار دفتر رئیس داره. هم خوبه و هم مجانیه.
- آااا از اون لحاظ~ ولی خب من پول کافی دارم!
+ لازم نکرده. راه بیوفت بریم.
...
شرلوک:
بعد از بررسی پرونده ای که اَبی روش کار میکرد حس کردم این بچه یه خورده نه، خیلی بیشتر از یه خورده شیرین میزنه!
اگه لیام اینجا بود شرط میبندم حتی میخندید...
گفتم:- دلیل اینکه میخوام جزئیات پرونده ام رو باهات درمیون بزارم فقط بخاطر شباهتیه که با مال تو وجود داره. در غیر این صورت...
CITEȘTI
Blood turns Lili red (Moriarty The Patriot)
Fanfiction...ماجرا از این قراره که شرلوک هلمز و ویلیام جیمز موریارتی بعد از گذراندن سه سال متوالی در آمریکا به عنوان کاراگاه خصوصی، همراه بچشون به بریتانیا برمیگردن. بچه ای که به جمع آن ها، امید تازه ای می بخشه~ «تمام حقایقی که می توانیم ببینیم به آن چیزی که...