مایکرفت: شرلوک میشه کصشر گفتنو تمومش کنی بزاری اول ترتیب اینو بدیم؟!شرلوک لگدی به سر پیتر زد و گفت:
شرلوک: هاااا؟! این پیری هنوز اینجا زنده اس؟ تو هنوز نفس میکشی تنه لش؟!
ویلیام: این چه کاریه آخه!!! تو رو از وقتی تو آمریکا ول گذاشتم بی تربیت شدی شرلی متوجه نیستی چیکار میکنی یا چی جلوی بقیه بهم میگی.
شرلوک: آخههه لیامییی دیگه من یه وقتایی نمیدونم دیگه با چه زبونی باید بهت حرف حالی کنم!
مایکرفت: ویلیام، این سوسوله کصخل رو تا بیشتر از این خودشو جر نداده بغلش کن سرمو خورد.
شرلوک: به کی میگی سوسول کصخل؟!!!
مایکرفت: قد تیر چراغ برق شدی ولی نصف اونم نمی ارزی.
شرلوک: اهه؟! پس همون تیر چراغ برق تا چراغش تو کونت آنیکی!
ویلیام از یقه ی شرلوک گرفت و به سمت در کشیدش:
- بسه، کمتر عابروی منو ببر... بیا بریم.
مایکرفت: آفرین، ببرش بیرون اون دهن لق رو.
شرلوک: تو بسوز آنیکی~
- هیش!! گفتم حرف نشنوم.
بعد از خارج شدن ویلیام و شرلوک، مایکرفت دستی به کرواتش کشید و گفت:
مایکرفت: خب خب... حالا چه بلایی باید دقیقاً سرت بیارم؟ پیتر اسکالتر~
.....
بعد از تموم شدن ماجرا، آلبرت همراه میالین به داخل کالسکه رفتند و منتظر اومدن بقیه شدن. اولین نفر فرد وارد کالسکه شد و روی صندلی مقابل آلبرت نشست. آلبرت نگاهی بهش انداخت و گفت:
- معموریت چطور پیش رفت؟
+ خوب.
- میدونم خوب پیش رفت...! میخوام چیزایی که دیدی رو بهم دقیق توضیح بدی.
+ باشه... باند-سان تونست مارگارت-سان رو موقع برگشتن به سمت سالن پشتی گیر بندازه و راجع به محتوای اسنادی که میخواست به پیتر اسکالتر تحویل بده صحبت کنه و متقاعدش کنه.
- متقاعد شد؟
+ آره... وقتی فهمید چه چیز مهمی رو داشته به عموش می داده حسابی ترسید.
- به همسرش هم اطلاع دادین؟
+ نه چونکه ویلیام-سان همچین دستوری بهمون نداده بود.
- باند کجاست؟
+ همراه موران-سان رفت تا مخفیانه اسناد اصلی رو سر جایش بزاره.
- که اینطور... امیدوارم گرفتن اون مرد براشون راحت پیش رفته باشه.
میالین با دستش صورت آلبرت رو گرفت و گفت:
ESTÁS LEYENDO
Blood turns Lili red (Moriarty The Patriot)
Fanfic...ماجرا از این قراره که شرلوک هلمز و ویلیام جیمز موریارتی بعد از گذراندن سه سال متوالی در آمریکا به عنوان کاراگاه خصوصی، همراه بچشون به بریتانیا برمیگردن. بچه ای که به جمع آن ها، امید تازه ای می بخشه~ «تمام حقایقی که می توانیم ببینیم به آن چیزی که...