( آرک زمین بازی خدایان_قسمت ۱۳)
ویلیام:
سعی کردم حالاتم طبیعی باشم تا میا نترسه. با سرعت بردم روی موکت نشوندمش و گفتم:
- دیدی چی شد؟ خرابکاری کردی رنگ ها ریختن بیرون. حالا تا من تمیزش کنم بیا این پوره رو اینجا بخور.
+ دعوا میتونیی؟
- بعداً دعوا میکنم.
+ الا نه؟
- نه میا! بخور...
خدای من!!! این دیگه چه شوخی مزخرفیه؟؟ این خون یه آدم نیستش که، نه؟ لابد ایندفعه قراره من رو قاتل کنه؟
رفتم سمت جعبه و عمیق تر نگاهش کردم. توش یه جور پوست بود...
با دستام پوست رو برداشتم و نگاهش کردم. بوی خون مرده میداد ولی انگار یه چیزایی روش حک شده بود.
انداختمش توی سینک ظرفشویی و آب رو باز کردم. باید اینجا رو فوری تمیز کنم تا که شرلی نیومده.جعبه رو که خون ازش می چکید گذاشتم کنار و یه پارچه خیس برداشتم. آه... چرا این بدبختی ها تموم نمیشه؟؟ هر دو به اسم ابیگل داره فرستاده میشه و این فاکینگگگگ رو موخه...
میدونم که اون دختر عرضه ی همچین کاری رو نداره ولی هرکی که هست میدونه داره حالم از این اسم بهم میخوره...
یه مقدار از زمین رو پاک کردم، بعد دستمال رو بردم زیر شیر آب تا تمیزش کنم. حس میکنم به یکم صابون هم نیاز دارم، تو حموم باید هنوز داشته باشیم.
خواستم برم سمت حموم که صدای باز شدن در به گوشم رسید. وای، خدای من...
واسه آخرین بار نگاهی به دستای خونیم انداختم و آماده ی سرنوشتم شدم.
شرلوک همراه بیلی اومد داخل و انگار در لحظه ی اول اصلاً متوجه ی من نشد... چرا قیافه اش اینجوری شده؟ نکنه به همین جعبه مربوطه؟؟
میالین با خوشحالی دستاش رو به هم زد و گفت:- بـااییی~
شرلی هنوز ساکت بود اما بیلی با دیدن من برگاش ریخت و همونجا خشکش زد. شرلی بلاخره سرش رو بالا آورد و عمیقاً به دستها و لباسم زل زد.
خواستم چیزی بگم که اون سریعتر گفت:- بیلی؛ میا رو از اینجا ببر بیرون.
+ لطفاً بازم دعوا نکـ-
- بیلی!
+ غلط کردم! بیا بریم وروجک...
× نهههه~ بااییی میقااام!!!
بیلی به زور بغلش کرد و بردش بیرون. برگشتم سمت آشپزخونه و روی صندلی نشستم. قدم زنان خودش رو پیشم رسوند و با اکراه روی صندلی، مقابل میز خونین نشست.
نگاهم نمیکرد، همچنان روی دستهام متمرکز بود. آه، این دستها... یجورایی نوستالژیکه.
با صدای آرومی گفت:- تو که ابیگل رو نکشتی لیام؟
+ ابیگل کشته شده؟
- این خون اونه، حداقل امیدوارم فقط خون اون باشه.
VOUS LISEZ
Blood turns Lili red (Moriarty The Patriot)
Fanfiction...ماجرا از این قراره که شرلوک هلمز و ویلیام جیمز موریارتی بعد از گذراندن سه سال متوالی در آمریکا به عنوان کاراگاه خصوصی، همراه بچشون به بریتانیا برمیگردن. بچه ای که به جمع آن ها، امید تازه ای می بخشه~ «تمام حقایقی که می توانیم ببینیم به آن چیزی که...