.
چیزی نگفت، آروم بغلش کردم تا ببوسمش ولی صورتش رو ازم برگردوند... ناچار گونه اش رو بوسیدم و گفتم:
- لیام قناریییی~ من میخوام بوووست کنممم!
بیلی سرفه ی فیکی کرد و گفت:
- اهم اهم! بزارین حداقل من ازتون دور بشم...
+ برو باو... لیامممممم~ منو نگاه کن، اگه بوس ندی نمیرما؟
× پس نرو.
بیلی: یعنی چی که نرو؟!
+ خفه شو بیلی... چشم قرمزییی~ تو دوست داری من پیشت بمونم؟
× نه.
+ ولی نمیتونم تو رو با خودم ببرم، میدونی چرا که...
× میدونم چرا. حالا برو و هرچقدر دوست داری قاچاقچی دید بزن.
+ مگه قاچاقچی ها رو هم دید میزنن؟!
× تو شرلوکی، هرکاری از دستت بر میاد.
+ هوممم~ راست میگی، مثلاً من تو رو اون موقع ها زیاد دید میزدم!
× نه که واسم مهم بود...
+ یعنی اون روز هامون واست مهم نبود؟
× اون موقع چرا ولی الان نه.
+ منو نگاه ویل ویلک! نکنه حالا یکی دیگه واست مهم شده؟
× مثلاً کی؟
+ داری از من میپرسی؟! نکنه از این کاراگاه سوسول های دولتی که عین مگس دور پرونده هام میچرخن خوشت اومده و من خبر ندارم؟
× کجای اونا سوسولن؟ این که مثل آدمیزاد لباس مرتب میپوشن ازشون سوسول میسازه؟
+ حالا داری از اون اوسکول ها طرفداری هم میکنی؟
- اصلاً به تو چه؟ تو کیه منی که بهت بابت این چیزا حساب پس بدم؟
+ نکنه میخوای جلو چشم اونا ترتیبت رو بدم تا یادت بندازم؟
- هاان؟! تو چقدر بی حیا شدی و من خبر نداشتم...
+ تو... ماله... منی...
- نه... هنوز... نه...
لیام قیافش شبیه پسربچه های تغسی شده بود که اسباب بازیش رو ازش گرفته بودن و دادنش به یکی دیگه...
صورتش رو با دستام قاب گرفتم و بوسش کردم. میدونستم لجبازی هاش واسه چیه و ازم چی میخواد ولی دیگه تا اینجای راه رو اومدیم...
دلم نمیخواهد در آینده واسه بقیه اینطور تعریف کنم که ما دوتا آدم غیرمعمولی اومدیم و خیلی معمولی ازدواج کردیم...
ولی اگه همینجوری ادامه پیدا کنه فکر نکنم دیگه بشه ازدواج کنیم...
اوفففف لیام! اوفففففف! من که فرار نمیکنم...لیام با اکراه فراوان متقابلاً بوسم کرد و گفت:
- خب دیگه، حالا برو.
YOU ARE READING
Blood turns Lili red (Moriarty The Patriot)
Fanfiction...ماجرا از این قراره که شرلوک هلمز و ویلیام جیمز موریارتی بعد از گذراندن سه سال متوالی در آمریکا به عنوان کاراگاه خصوصی، همراه بچشون به بریتانیا برمیگردن. بچه ای که به جمع آن ها، امید تازه ای می بخشه~ «تمام حقایقی که می توانیم ببینیم به آن چیزی که...