•° پارت 40•°

67 7 3
                                    

.

چیزی نگفت، آروم بغلش کردم تا ببوسمش ولی صورتش رو ازم برگردوند... ناچار گونه اش رو بوسیدم و گفتم:

- لیام قناریییی~ من می‌خوام بوووست کنممم!

بیلی سرفه ی فیکی کرد و گفت:

- اهم اهم! بزارین حداقل من ازتون دور بشم...

+ برو باو... لیامممممم~ منو نگاه کن، اگه بوس ندی نمیرما؟

× پس نرو.

بیلی: یعنی چی که نرو؟!

+ خفه شو بیلی... چشم قرمزییی~ تو دوست داری من پیشت بمونم؟

× نه.

+ ولی نمیتونم تو رو با خودم ببرم، میدونی چرا که...

× میدونم چرا. حالا برو و هرچقدر دوست داری قاچاقچی دید بزن.

+ مگه قاچاقچی ها رو هم دید میزنن؟!

× تو شرلوکی، هرکاری از دستت بر میاد.

+ هوممم~ راست میگی، مثلاً من تو رو اون موقع ها زیاد دید میزدم!

× نه که واسم مهم بود...

+ یعنی اون روز هامون واست مهم نبود؟

× اون موقع چرا ولی الان نه.

+ منو نگاه ویل ویلک! نکنه حالا یکی دیگه واست مهم شده؟

× مثلاً کی؟

+ داری از من میپرسی؟! نکنه از این کاراگاه سوسول های دولتی که عین مگس دور پرونده هام میچرخن خوشت اومده و من خبر ندارم؟

× کجای اونا سوسولن؟ این که مثل آدمیزاد لباس مرتب می‌پوشن ازشون سوسول میسازه؟

+ حالا داری از اون اوسکول ها طرفداری هم می‌کنی؟

- اصلاً به تو چه؟ تو کیه منی که بهت بابت این چیزا حساب پس بدم؟

+ نکنه میخوای جلو چشم اونا ترتیبت رو بدم تا یادت بندازم؟

- هاان؟! تو چقدر بی حیا شدی و من خبر نداشتم...

+ تو... ماله... منی...

- نه... هنوز... نه...

لیام قیافش شبیه پسربچه های تغسی شده بود که اسباب بازیش رو ازش گرفته بودن و دادنش به یکی دیگه...
صورتش رو با دستام قاب گرفتم و بوسش کردم. میدونستم لجبازی هاش واسه چیه و ازم چی میخواد ولی دیگه تا اینجای راه رو اومدیم...
دلم نمی‌خواهد در آینده واسه بقیه اینطور تعریف کنم که ما دوتا آدم غیرمعمولی اومدیم و خیلی معمولی ازدواج کردیم...
ولی اگه همینجوری ادامه پیدا کنه فکر نکنم دیگه بشه ازدواج کنیم...
اوفففف لیام! اوفففففف! من که فرار نمیکنم...

لیام با اکراه فراوان متقابلاً بوسم کرد و گفت:

- خب دیگه، حالا برو.

Blood turns Lili red (Moriarty The Patriot)Where stories live. Discover now