. ◊ . ◊ . قسمت ۷ . ◊ . ◊ .
ویلیام:
رفتم توی آشپزخونه ی داغونی که پشت سرم بود و توی کابینت های چوبی موریانه زده، دنبال یه چیز تمیز گشتم اما سر آخر دو تیکه پارچه ی خاک خورده پیدا کردم. چاره ای نیست، مجبورم تمیزش کنم.
بعد شستن پارچه ها، با یکیش خودمو تمیز کردم و با دومی، به پیاله آب برداشتم و رفتم بالای سرش. به زور چشماش رو باز کرد و گفت:- لیاااامممم~ داری چیکار میکنیی؟
+ تب ات رو پایین میارم. آه، حرف نزن... اگه اینقدر جدی بود باید بهم میگفتی.
- لیااااممممییی~
+ الان خوب میشی، باشه؟ میگم، شرلی... اصلاً بیا این پارچه رو روی سرت نگه دار، من برم برات دارو بگیرم. باشه؟
- نههههه~ نروووو!!!
+ اصلاً! ممکنه باعث بشه همین یه ذره حافظه ای که داری هم بپره... بزار این پارچه رو یکم بیشتر خیس کنم.
و پارچه رو از سرش گرفتم، توی آب خیس دادم و چلوندمش، سپس دوباره روی پیشونی اش گذاشتم و گفتم:
- دستت رو بزار همین جا. اوکی؟!!
+ بوسم کنی خوب میشمممم~
- کاشکی اونجوری خوب میشدی...
بلند شدم و با وجود درد کمری که داشتم لباس هام رو پوشیدم. آه شرلی، این چه بلایی بود که به سرمون اومد؟! زیر چشمی بهش نگاهی انداختم. بیحال روی مبل ولو شده بود و داشت جون میداد...
فوری حداقل یه شورت پاش کردم و گفتم:- شرلی؟... شرلی!!! شرلوک هلمز !!
+ هوووم؟؟؟
- بهم نگاه کن... کجای سرت خیلی درد میکنه؟
+ هااا؟؟؟
- میگم کجا بیشتر درد میکنه؟
دو تا دستاش رو روی سرش گذاشت طوری که کل سرش رو پوشاند... آه... باید حداقل یه مسکن خوب براش بخرم تا یکم آروم بگیره، بعد میبرمش مطب واتسون-سان.
با این فکر، کمی سرش رو نوازش کردم و گفتم:- این پیاله آب که تو بغلت میزارم رو می بینی؟ این دستمال رو اینجوری فرو کن توش و بزار رو سرت و وقتی خنکیش تموم شد، دوباره خیس کن. باشه؟
+ اینجوری؟
- آره! خب دیگه من میرم. الان زودی برمیگردم.
دستمال خیس رو روی پیشونی اش گذاشتم و رفتم. به امید اینکه کار مسخره ای نمیکنه و منتظرم میمونه...
◊ . ◊ . ◊ . ◊ . ◊ . ◊ . ◊ . ◊ . ◊ . ◊ . ◊ . ◊ . ◊
لوئیس:
یه چند ساعتی بود که از نی-سان خبری نبود... همراه فِرِد حتی خونه ی واتسون-سان هم رفتم، به امید اینکه اونجا باشه اما اون بهم گفت که نی-سان به دنبال رد شرلوک خونه اش رو ترک کرده...
خدایاااا....
چرا از دست اون مرد خلاص نمیشیم؟
مرتیکه عین اسکول ها رفته تو درخت و حالا مثل اینکه پاک دیوونه شده. امیدوارم دیگه نی-سان هم ازش قطع امید کنه، فکر نکنم با این وجود دیگه استفاده ای توی خانواده داشته باشه.
رو به فرد کردم و با صدای بلند پرسیدم:
YOU ARE READING
Blood turns Lili red (Moriarty The Patriot)
Fanfiction...ماجرا از این قراره که شرلوک هلمز و ویلیام جیمز موریارتی بعد از گذراندن سه سال متوالی در آمریکا به عنوان کاراگاه خصوصی، همراه بچشون به بریتانیا برمیگردن. بچه ای که به جمع آن ها، امید تازه ای می بخشه~ «تمام حقایقی که می توانیم ببینیم به آن چیزی که...