حس کردم یهو قلبم با شدت بیشتری شروع کرد به تپیدن!
نه از این که فکر میکردم حرفای ویلیام واقعی باشه، بلکه به این خاطر بود که بلاخره موفق شدم اون رو کامل توی هیت ببرم و رام خودم کنم!
عاااااححح بعد از اون همه تلاش حالا حس فوق العاده ای داره!
کمی نوازشش کردم و گفتم:
- ویلیاااااااامممممممم~ این روی شیرین زبونت رو خیلیی دوست دارم! اونقدری که واسه هر لحظه شنیدن حرفات حاضرم هر کاری بکنم!
+ هرکاری؟
- اوهوم~ هرکاریییی!
+ پس.....
میشه لطفاً....
... بمیری؟
- چی؟!
....
ویلیام:
اون کتاب قطوری رو که تمام مدت از پشتش در تلاش بودم که بگیرمش رو گرفتم و محکم کوبیدم تو سرش.
فریادی کشید و سرش رو گرفت. خودمو سریع چرخوندم و رفتم برای گرفتن اون چاقو تا یبار دیگه بگیرمش...
خودش رو رسوند سمتم و دستش رو آورد تا با عصبانیت تمام بگیرتم ولی تنها چیزی که اینبار تونست بگیره یه چاقو بود که اونم تا آخرین سانتش توی کف دستش فرو رفته بود...
خونش پاشید روی صورتم...
مایکل فریادی کشید و دستش رو که هنوز چاقو توش بود ازم دور کرد و گفت:
- میکشمتتتتتت!!!! میکشمتتتت لعنتییی!!!
خواستم تا هنوز جون دارم یه چیز دیگه ای رو از کنارم پیدا کنم تا توی سرش بکوبونم که یهو یه صدایی اومد که می گفت:
- آهااای~ کی اونجاست؟!
صدای شرلوک بود...
اون کاراگاه هنوزم اینجاست؟!
یهو دستای خونی مایکل گلوم رو گرفت و خودش که حالا از درد مثل دیوونه ها می‌خندید گفت:
- هاهاهاهاها~ تو یه هرزه کوچولوی کثافتیی که حتی اگه تو بدترین حالت ممکن هم باشی دست از حقه بازی و دروغگویی بر نمی داری! حیف این همه زیبایی که قراره بخاطر ابلهی مثل تو قراره بره زیره خاک!...حیفف!
+ اونجااا چخبرههه؟؟ لیاامم!! تو اونجایییی؟؟؟
سعی داشتم قفل دست های مایکل رو از دور گردنم باز کنم ولی زورم نمی رسید...
تنها امیدم برای زنده موندن اون کاراگاهه...
واسه همین با تمام نفس باقی مونده ام فریاد زدم:
- ش...شرلو...ک...!
+ خفهه شوو!!!
× دارم در رو باز میکنم!
چشمام داشت بسته می شد و فقط امیدوار بودم که همه چیز اینجا تموم نشه...
...
شرلوک:
در رو باز کردم و با دیدن صحنه ی رو به روم شوکه شدم...
اسلحه ام رو آوردم جلو و گفتم:
- لیام رو ولش کن مرتیکه وگرنه بهت شلیک میکنم!
+ صبر کن، صبرکن!
ESTÁS LEYENDO
Blood turns Lili red (Moriarty The Patriot)
Fanfic...ماجرا از این قراره که شرلوک هلمز و ویلیام جیمز موریارتی بعد از گذراندن سه سال متوالی در آمریکا به عنوان کاراگاه خصوصی، همراه بچشون به بریتانیا برمیگردن. بچه ای که به جمع آن ها، امید تازه ای می بخشه~ «تمام حقایقی که می توانیم ببینیم به آن چیزی که...
