(قسمت چهارم) . (آرک) قتل در نیومکزیکو)
*بیلی:
سنپای کثافت با نیش باز ازم دور شد. منو تنها گذاشت! منو با این ریخت و قیافه واسه یه قاتل حشری تنها گذاشت!
بهتره خودمو جمع و جور کنم... بعداً به حسابش می رسم، وقتی عین مرده شستمش و بجای دفن کردن روی طناب خشکش کردم، میفهمه چند چندیم!
اما اول باید از اینجا خلاص بشم. دستی به موهام کشیدم و مرتبش کردم. خدایا توبه! یه ۱۵ دقیقه ای تو گرما منتظر موندم که یهو صدای نزدیک شدن به کالسکه رو شنیدم. مجبورم برم تو کارش!
وقتی که کاملاً نزدیک شد، به سمت جاده اومدم و خودمو طوری که از پنجره ی کالسکه قابل دید باشه، نشون دادم. خدایا خودت منو محو کن! بلند به کالسکه چی گفتم:- آقای محترم، ببخشید! یه لحظه صبر کنید.
یهو مردی دستش رو از پنجره ی کالسکه بیرون آورد و اشاره زد که نگه داره. پونی تیل-سنپای درست میگفت. کالسکه از دور آبی میزد ولی حالا که دقت میکنم، سرمه ایه. و دستای اون، بزرگ بود! آب دهنم رو قورت دادم و رفتم جلو.
گفتم: خیلی ممنون! میخواستم به روستای بعدی برم. اگه میشه منو تا یه جایی برسونید!مرد دست گنده، پرده رو کشید کنار و با نگاه خیره ای سر تا پام رو برانداز کرد. حسش چندش آور بود! ولی حالا که دقت میکنم، یه چشمش انحراف داره! و موهاش... این همونیه که سنپای آدرسش رو سر صحنه ی جرم داده بود! پوزخندی زد و گفت:
- بپر بالا.
خدایا خودت به جوونیم رحم کن! هر چی بلا قراره سر من بیاد، یه سانت از اونجای سنپای کم کن! ایشالله!
رفتم داخل، اشاره زد که کنارش بشینم.
زیر زیرکی بهم نگاه می کرد تا اینکه گفت:- برای یه بچه اندام ورزیده ای داری.
+ آه، بله! من تو مزرعه حسابی کار میکنم. شاید بخاطر همینه!
- چشماتم قشنگن.
+هاها، نظر لطفتونه!
لبخند دندون نمایی زد که حالم بد شد. تا چند لحظه چیزی نگفت که یهو حس کردم یه دستی روی پام نشسته! بدنم ناخداگاه لرزید! سنپااای! این قرار نبود اینجوری کنه! درجا گفتم:
- تازه یادم اومد که مادربزرگم همینجاها یه کاری ازم خواسته بود! پس...
+ نگران نباش. هرجا بخوای میرسونمت.
حالا دستش رو انداخته بود دورم! اوضاع خرابه، باید فرار کنم! خدا ازت نگذره سنپای! سعی کردم در کالسکه رو باز کنم که جلوم رو گرفت و گفت:
- کجا با این عجله عمو جون؟! مگه نگفته بودم که خودم میرسونمت؟
+ برو عمتو برسون! من اینجا پیاده میشم!
با اون دستای بزرگش چونه ام رو گرفت و محکم فشار داد، سپس تو صورتم غرید:
- باشه کوچولو! جلوتر نگه میدارم.
YOU ARE READING
Blood turns Lili red (Moriarty The Patriot)
Fanfiction...ماجرا از این قراره که شرلوک هلمز و ویلیام جیمز موریارتی بعد از گذراندن سه سال متوالی در آمریکا به عنوان کاراگاه خصوصی، همراه بچشون به بریتانیا برمیگردن. بچه ای که به جمع آن ها، امید تازه ای می بخشه~ «تمام حقایقی که می توانیم ببینیم به آن چیزی که...