•°پارت 37°•

71 9 6
                                    


ویلیام خودش رو توی بغل شرلوک جای داد و گفت:

- متاسفانه آره... ولی میدونی چیه، من مطمئنم که تو از پسش بر میای!

+ من؟! پس تو چی؟

- منم از همینجا تماشا میکنم~

+ پس بلاخره باورت شد که من و آرژان...

- اسمش رو نیار! بهش آلرژی دارم.

+ باشه، باشه! بهتره بخوابیم، یکم دیگه میا میاد ما رو تا صبح بیدار نگه میداره.

- به نظرم تا صبح بیدار موندن خیلی عادی شده، بهتره یه دلیل دیگه واسه نگرانی پیدا کنی.

+ از کی تا حالا واست عادی شده؟

- هوووم~

+ هاهاهاهاها! خیلی پدرسوخته ای لیام! اگه گذاشتی با فکر و خیال پاک بخوابیم...

- شرلی..‌. پس دیگه آمریکا نمیری دیگه؟

+ تو هم دیگه ازم طلاق نمی‌گیری دیگه؟

- نوچ.

+ پس منم نوچ.

- خیلی سواستفاده گری شرلوک هلمز!

+ قابلتون رو نداره پروفسور موریارتی!

....

ساعت ۱۱ شب بود که میالین بعد از کلی بازی با آلبرت بلاخره به چشمش خواب افتاده بود و کمی گیج و منگ شده بود. آلبرت میالین رو توی بغلش گرفت و گفت:

- مایکی، خوندن اون ورق ها رو بزار کنار دیگه وقته خوابه.

+ میدونم ولی هنوز یه سری کار ها مونده.

- مایکی! تا باهاشون دستمال توالت درست نکردم بزارشون کنار.

مایکرفت نگاهی به چهره ی خسته ولی جدی آلبرت انداخت و نفس عمیقی کشید. سپس ورقه ها رو توی پوشه ای گذاشت و گفت:

- باشه، باشه. نیازی نیست دستت رو کثیف کنی، گذاشتمشون کنار. ( نگاهی به میالین انداخت) میا؟ خوابت میاد؟

میالین خمیازه ای کشید و گفت:

- نه.

+ معلومه!

آلبرت موهای میالین رو از جلوی صورتش زد کنار و گفت:

- الان میبرمت پیش بابایی اونجا بخوابی.

+ ماانی من توجاست؟

- همونجاست دیگه.

+ نه... خواب نه... بازی میتوونمم~

- اما الان خیلی دیر وقته! از وقت خوابتم خیلی گذشته! به طور طبیعی الان باید مثل بچه های هم سن خودت سه بار می‌خوابیدی و بیدار می شدی!

× جوش نخور آل، این هیچ جاش بچه ی عادی نیس. تو خونش یه دنده بودن موج میزنه، اما از اونجایی که یه رگ موریارتی هم داره میتونم یجوری گولش بزنم~

Blood turns Lili red (Moriarty The Patriot)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang