(قسمت پنجم- آخر) . (آرک) قتل در نیومکزیکو)
کلانتر: حتی بهش بگی هم حرفتو باور نمیکنه! آخه کی حرف یه فاحشهی بی ارزش رو قبول میکنه؟! ولی از اونجا که قراره بمیری، بهت میگم!
با گرفتن از موهام، سرم رو که خونی شده بود، بلند کرد و گفت:
-آره! کار من بود! ولی من نکشتمش! من فقط اجازه دادم تا قاتل بیاد و بکشتش! ولی کسی نمیتونه ثابتش کنه چون که حتی خوده قاتل هم منو ندیده! دیدی؟! از همون اول اومدنت به اینجا اشتباه بود! باید مثل همون موقع با مرگش کنار میومدی و عین یه خوک به زندگیت ادامه میدادی! پسرتم عین خودت بود! ولی من حتی اون نامه که کلی وقت واسه نوشتنش گذاشته بود رو هم پاره کردم! دیگه هیچ مدرکی نیست! حتی اگه اینجا هم بمیری کسی نمیتونه چیزی رو ثابت کنه! شنیدی؟! هیشکی!!!
همون موقع بود که صدای باز شدن در اتاق اومد...
....
*شرلوک:
در رو باز کردم و به مرد بغل دستم گفتم:
- به اندازه ی کافی متوجه ی ماجرا شدین؟ جناب شهردار!
کلانتر با چشمان از حدقه در اومده بهمون زل زد. شهردار عینکش رو. روی صورت چاقش کمی جا به جا کرد و با حرس گفت:
- بله آقا! بیشتر از حد کافی شنیدم!
کلانتر با استرس جسم آسیب دیده ی تریکسی رو روی زمین رها کرد و اومد سمتمون:
- اشتباهه!!! اشتباهه!!! اینا همش نقشه است! گولشون رو نخورین! اون زنیکه با این مردک کارآگاه نقشه ریخته بودن که این حرفا رو بندازم تو دهن من! من کسی رو نکشتم! قاتل واقعی تو زندانه!
شهردار نامه ی چسب زده ای که بهش داده بودم رو از جیب کتش بیرون آورد و نشونش داد. سپس گفت:
- اینجا، اون پسرک قبل از مرگش نوشته بود که تو پدرشی و قرار بود برسه به دست من... اگه بخاطر کارآگاه نبود، تا کی میخواستی با آلوده کردن دستت به خون دیگران، من و دخترم رو فریب بدی؟!
+ نامه؟! ولی من... ولی من اینو...
- نگهبانا! این مردک پلید رو دستگیر کنید!
نگهبان ها ریختن داخل و گرفتنش. کلانتر همزمان که به سمت زندان کشیده می شد، فریاد می زد:
- دروغه! همش دروغه! من بیگناهم! شهردار!!!
بی توجه از کنارشون رد شدم و رفتم پیش تریکسی که بی حال روی زمین افتاده بود. کمکش کردم سرجایش بشینه. صورتش از آسیب هایی که دیده بود کبود شده بود و چشماش کاسه ی خون بود. گفتم:
- ببخشید که نتونستم به کمکت بیام. نیاز داشتم که اون عوضی به جرمش اعتراف کنه...
بهم نگاهی انداخت و ترکید. زار زار گریه میکرد و میگفت:
YOU ARE READING
Blood turns Lili red (Moriarty The Patriot)
Fanfiction...ماجرا از این قراره که شرلوک هلمز و ویلیام جیمز موریارتی بعد از گذراندن سه سال متوالی در آمریکا به عنوان کاراگاه خصوصی، همراه بچشون به بریتانیا برمیگردن. بچه ای که به جمع آن ها، امید تازه ای می بخشه~ «تمام حقایقی که می توانیم ببینیم به آن چیزی که...