شرلوک:حلقه ی دستم که دور کمرش بود، تنگ تر کردم و به خودم فشردمش. دستش رو آروم روی کمرم بالا آورد و نوازشم کرد ولی طولی نکشید که ازم جدا شد و گفت:
- تخت از شومینه خیلی فاصله داره. کمکم کن جا به جاش کنم. ممکنه میا سرما بخوره.
+ نیازی به جا به جایی تخت نیست.
از داخل کمد دیواری یه تخت بچه بیرون آوردم و گفتم:
- نمیدونم واسه کدوم بابایی بوده، ولی هنوز قابل استفاده است.
+ شاید اون واسه بچه ی آیندتون خریده!
- پس باید خیلی آینده نگر بوده باشه، چون از قبل منم این اینجا بود.
+ اگه ازش یه بچه ی دیگه هم داشته باشی چی؟
- چرت و پرت نگو لیام.
تخت بچه رو تمیز کردم و تشک و پتوش رو عوض کردم. بلندش کردم و گذاشتمش بین تخت و شومینه. لیام، میا رو آروم بلند کرد و داخل تخت قرار داد. دستش رو که گرفتم، منو کشید و پرتم کرد سمت تخت. با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- با وجود وضعیتت هنوزم زور داری!
لیام بدون هیچ واکنشی به حرفم گره حوله دور کمرش رو محکم کرد، روی تخت نشست و به سمتم خزید. تلاطم آتش توی چشماش سکوت مرگباری داشت. سرجام نشستم، با دستی موهای خیسش رو نوازش کردم و گفتم:
- من نبودم اتفاقی افتاد؟
+ خفه شو...
- لیام!
دستمو از موهاش کشید و گذاشت جلوی دهنم و گفت:
- بهت گفتم خفه شو.
و خم شد گلوم رو محکم گاز گرفت. آخی از دهنم در رفت. به زور از گردنم جداش کردم و تو صورتش غریدم:
- چی شده لیام؟! نمیخوای بجای ناقص کردن من حرف بزنی؟
+ نمیخواهم صداتو بشنوم.
- ولی من میخواهم.
کمرش رو گرفتم و روی پاهام نشوندمش. همچنان عصبانی نگام میکرد. یعنی ممکنه که آرژان ماجرای چجوری راه پیدا کردنم به این خونه رو تو فاصله ای که حموم بودم براش تعریف کرده باشه؟ ....
سر جایم نشستم، بغلش کردم و سرم رو روی سینه اش گذاشتم. چنگی به موهام زد و از پشت کشیدش جوری که صدای کنده شدن چند تاری رو شنیدم! اگه قرار باشه منم مثل خودش عین وحشیا رفتار کنم با این رژیمی که گرفته یه چندتا از استخوان هایش میشکنه و یه چندتا استخوان از من رو هم میشکونه و آخرشم این ماجرا به هیچ نتیجه ای نمیرسه...
برای همین بجای وحشیگری نازش کردم و گفتم:- نازییی نازییی~ پیشی کوچولو آروم بگیررهههه...
+ به کی میگی پیشی کوچولو، بزنمت صدا سگ بدی؟
KAMU SEDANG MEMBACA
Blood turns Lili red (Moriarty The Patriot)
Fiksi Penggemar...ماجرا از این قراره که شرلوک هلمز و ویلیام جیمز موریارتی بعد از گذراندن سه سال متوالی در آمریکا به عنوان کاراگاه خصوصی، همراه بچشون به بریتانیا برمیگردن. بچه ای که به جمع آن ها، امید تازه ای می بخشه~ «تمام حقایقی که می توانیم ببینیم به آن چیزی که...