....
هشدار برای مسلمین/ᐠ。ꞈ。ᐟ\🔞
....شرلوک:
عاحهه دیگه ای کشیدم و سرشو از دیکم جدا کردم و به چهره اش نگاه کردم.لب و لوچه اش خیس شده بود و آب دهنش تا سر دیکم کش اومده بود. لپ هاش گل انداخته بود و اون چشمای لعنتی خمارش! از روی زمین بلندش کردم و کشوندمش تو بغلم و اون لبای توت فرنگیش رو گاز گرفتم. لیسی به لبم زد و موهامو باز کرد...
با یه دستم، بخشی از پرونده ها رو ریختم پایین و لیام رو روی میز خوابوندم و شلوارش رو در آوردم. یکی از پاهاش رو روی شونه ام گذاشتم ولی اون یکی پاش رو جلوی صورتم گرفت. صورتم در هم شد. خندید و گفت:- چی شد؟! فقط میخوای بهم زل بزنی یا قصد شروع کردنم داری؟!
با دست چپم پاش رو از صورتم کنار زدم و گفتم:
- که حرفای منو تغلید می کنی هاان!؟
سرم رو بردم پایین و روی ران پاش چند مارکی گذاشتم.
...
لیام:
دستش رو سمتم آورد و گفت:
- بگو آآا !
دهنم رو باز کردم. دوتا انگشتش رو وارد دهنم کرد و حرکت داد. وقتی که کاملاً خیس شد، کشید بیرون. دستش رو برد سمت باسنم و آروم آروم انگشتاش رو واردم کرد و قیچی وار حرکت داد. عاحیی کشیدم و به ورقه های کنارم چنگی زدم. دستش رو از داخلم کشید بیرون. پوزخندی زد و مغرورانه گفت:
- قلدریت تا همینجا بود؟ جناب پروفسور موریارتی ؟!
نگاهی خیره بهش کردم. صورتش سرخ شده بود و موهای سرمه ای و خوش حالتش مثل آبشار تا پایین شونه هاش سر خورده بود... گفتم:- از کجا معلوم؟! شاید فقط دلم نیومد که ناامیدت کنم!
یه لحظه از شدت شک سرجایش سیخ ایستاد و با چشماش که حالا گرد شده بود بهم زل زد. به ثانیه نکشید که بدنش شروع کرد به لرزیدن و قهقهه ی بلندی سر داد و گفت:
- لیام... لیام!!! توی پدرسوخته تو این وضعیتم شکست رو قبول نمیکنی، مگه نه؟!!! هاهاهاهاها!!! ولی با زبون بازی نمیشه! نمیشه که بشه!!! باید بهم ثابت کنی!!! تا سه میشمارم... اگه صدات در نیومد بهت یه جایزه ی خوب میدم!
+ولی من نگفتم که قبول میکنم!
- منم نگفتم که نظرتو می پرسم!
+ واقعاً که...
- یک!!!
و یکدفعه خودشو تا ته واردم کرد. چنان فریادی سر دادم که یه لحظه حس کردم الانه که همسایه ها بریزن توی خونه تا ببینن اینجا چخبره... نیشش تا بناگوش باز شد و گفت:
- چی شدش عزیزم؟! دردت اومد؟
+ شرلییی...! عاااییی... مگه اون موختو خر گاز زده؟!
YOU ARE READING
Blood turns Lili red (Moriarty The Patriot)
Fanfiction...ماجرا از این قراره که شرلوک هلمز و ویلیام جیمز موریارتی بعد از گذراندن سه سال متوالی در آمریکا به عنوان کاراگاه خصوصی، همراه بچشون به بریتانیا برمیگردن. بچه ای که به جمع آن ها، امید تازه ای می بخشه~ «تمام حقایقی که می توانیم ببینیم به آن چیزی که...