ویلیام همراه مارگارت به یکی از اتاق های مهمان رفتند و روی صندلی رو به پنجره نشستند. مارگارت نفسی تازه کرد و گفت:
- چارلز، پسره شوهرم از زن اولش... مدتی میشه که نمیتونم درکش کنم. قبلاً ها وقتی بچه تر بود راحت تر با طلاق مادرش کنار میومد ولی الان خیلی عجیب شده. مثل این میمونه که مادرش گوشش رو پر کرده باشه که « اگه وارث تموم ملک و املاک پدرت بشی میتونی از شر نامادریت خلاص بشیم» یه چیزی تو این مایه ها...
+ ممکنه این هم نباشه و فقط بخاطر تغییر سنش حساس شده باشه.
- به اینم فکر کردم ولی قضیه اینقدرا هم ساده نیست. اون گاهی برای من و برادرهاش دردسر درست میکنه. راستش میدونم که من باعث شدم تا مادر و پدرش از هم جدا بشن ولی من و لوکاس زندگی خوبی با هم داریم. منم براش نامادری خوبیم...
+ توقع نداری که به بچه این چیز ها رو درک کنه؟ به نظر من تنها چیزی که اون بچه می بینه اینه که مادرش پیشش نیست و برادر هاش یه مامان دارن...
- نه که اون مادرش زنه خوب و خونه داری بود؟ کاترین به تنها چیزی که اهمیت میداد گشت و گذار بود انگار که چهار دیواری اون خونه داشت روحش رو می بلعید... ولی بجاش من و لوکاس جفتمون عاشق هنر بودیم و توی یکی از همون نمایش ها با همدیگه آشنا شدیم.
+ با این حال چه چارلز از تو خوشش بیاد و چه نه، اون قراره صاحب عنوان و املاک پدرش بشه... اینو که می دونستی؟
- می دونم ولی در هر صورت نگرانم.
+ با شوهرت درباره این موضوع صحبت کردی؟
- لوکاس؟! نه... اون روی چارلز خیلی حساسه. منم نمیخوام که توی چشمش زن بدی جلوه کنم.
+ پس میخوای چجوری حلش کنی؟
- راستش... اممم... لیلیث-چان، تو که حرفای اینجا رو به کسی نمیگی؟
+ برعکس تو من خواهری ندارم که بخوام براش چیزی رو تعریف کنم.
- آییی چقدر طفلکی ای تو؟ عیبی نداره~ از این به بعد خودم هستم, باشه؟ حالا که شوهرامون با هم خوب کنار میان میتونیم باهم دوستای خوبی باشیم.
+ همینطوره!
- پس با این حساب بهت میگم که میخوام چیکار کنم! خدارو چه دیدی؟ به این مرد ها نمیشه اعتماد کرد ممکنه یوقت نوبت ما هم بشه که یهو یه زن دیگه تو زندگیمون بیاد پس بهتره که به عنوان مادر آینده ی بچه هامون رو تضمین کنیم!
+ ولی اونها همینطوریش هم بچه های شوهرت به حساب میان...
- تو دیگه خیلی ساده ای عزیزم، بعید نیست که اون پیرمرد خرپول به همین دلیل باهات ازدواج کرده باشه... منو ببین؛ بهم اعتماد کن! این مرد ها هیچوقت ما رو هم جایگاه خودشون نمی بینن، حالا میخواد دهه ها بگذره~ ما مجبوریم حقمون رو ازشون بگیریم... به بچه ات فکر کن دختر!
STAI LEGGENDO
Blood turns Lili red (Moriarty The Patriot)
Fanfiction...ماجرا از این قراره که شرلوک هلمز و ویلیام جیمز موریارتی بعد از گذراندن سه سال متوالی در آمریکا به عنوان کاراگاه خصوصی، همراه بچشون به بریتانیا برمیگردن. بچه ای که به جمع آن ها، امید تازه ای می بخشه~ «تمام حقایقی که می توانیم ببینیم به آن چیزی که...