سرخی چشمانش به ترسناکی آتش سوزان جهنم بود. تنها نگاه کوچکی به آن چشم ها باعث می شد خون در بدن شروع به انجماد کند.
موران با دیدن آن چشم ها توانایی تکان دادن حتی یک بند انگشتش را نیز از دست داده بود.اون چشم های درخشان و نگاه کشنده تنها متعلق به زمانی بود که ویلیام قبل کشتن کسی به نمایش درمیاورد و تقلید ماهرانه اون شاهکار توسط بچه ای که تازه یکسالش شده بود، باعث میشد که قدرت تکلم از همگان گرفته شود.
شرلوک آهسته دستی به سر میالین کشید و توجه او را به خودش جلب کرد. بوسیدش و گفت:
- جایی نمیرم بابایی. داریم شوخی میکنیم. نگاه همه چقدر خوشحالن~
هیچکس خوشحال نبود! همه بجز ویلیام ماتشون برده بود. ویلیام لبخندی به بچه اش تحویل داد و گفت:
- همه بابایی رو خیلی دوست دارن خوشگلم!
میالین که خاطرجمع شده بود، چشمانش کم کم به حالت عادی برگشت و حسابی ذوق کرد. شرلوک لباس میالین رو کمی مرتب کرد و لب و لوچه ی کلوچه ایش رو با دستمال پاک کرد. لستراد نگاهی به ساعت جیبی اش انداخت و گفت:
-وای! یادم رفت! امشب باید یه گزارش تکمیل کنم و تا ساعت یازده پست کنم!
پترسون اخمی کرد:
-مگه بهت نگفته بودم واسه امشب همه چیز رو عقب بندازی؟
لستراد کمی معصومانه به پترسون نگاه کرد و گفت:
-پترسون! بخدا یادم رفت این یکی رو کنسل کنم.
پترسون آهی کشید و سرش رو پایین انداخت.
شرلوک: باز چه دسته گلی به آب دادی بازرس؟
-هلمز! خیلی دوست داشتم باهاتون شام بخورم، اما این مورد رو حتماً باید انجام بدم!
مایکرفت: جداً داری میری؟
-بله! خودتون که سرپرست جدید رو میشناسی، امشب آخرین مهلته تا گزارش بخش جنایی رو تحویل بدم.
+حق با توئه. ولی بهتر بود که زودتر انجامش میدادی!
پترسون: مگه حرف حساب تو گوشش میره!؟ جمع کن بریم، منم باهات میام. اونجوری که تو میگی یادت رفته، احتمالاً تنهایی تا ۱۱ شب فردا هم تموم نمیکنی...
چشمان لستراد از خوشحالی مثل کرم شب تاب توی تاریکی درخشید! دستای پترسون رو صمیمانه فشرد و گفت:
- می دونستم! همیشه می دونستم که تو یه فرشته ای!!
باند: خوبه حالا! کم هندونه زیر بغلش بزار!
پترسون رو به بقیه آهی کشید و گفت:
- خب دیگه، شب همگی خوش. بای بای کوچولو!
و برای میالین دست تکان داد. میالین هم متقابلاً براشون دست تکان داد.
مانی پنی: وای! جون دلم! باند! نگاه کن چه خوشگل اون دستای کوچولوش رو تکون میده!
YOU ARE READING
Blood turns Lili red (Moriarty The Patriot)
Fanfiction...ماجرا از این قراره که شرلوک هلمز و ویلیام جیمز موریارتی بعد از گذراندن سه سال متوالی در آمریکا به عنوان کاراگاه خصوصی، همراه بچشون به بریتانیا برمیگردن. بچه ای که به جمع آن ها، امید تازه ای می بخشه~ «تمام حقایقی که می توانیم ببینیم به آن چیزی که...