صدای ضربه به پنجره، توجه لوئیس رو به پشت سرش جلب کرد. مانی پنی از پشت پنجره به لوئیس اشاره زد تا پنجره رو باز کنه. لوئیس رفت سمتش و بعد باز کردنش گفت:- اتفاقی افتاده؟
+ خواستم بگم همه چیز آماده است... اممم، اونجا اوضاع خوبه؟
- اگه بگم آره دروغ گفتم...
+ کمکی از دست من بر میاد؟
- نمیدونم...
+ باشه، الان میام پیشتون.
و از پنجره اومد داخل و گفت:
- میالین~ چی شده عزیزم؟
+ جسیی دوخمله!
× دهنم درد اومد از بس گفتم من دختر نیستم!
+ عفه شو! عبضیی~
- بزار ببینم~
مانی پنی رفت بینشون و گفت:
- من یکی رو میشناسم که میتونه بهتون بگه که کدومتون دختر و کدومتون پسره...
+ واقعیییی؟
× ولی من پسرم!
- دستاتون رو بدین به من تا که ببرمتون پیشش~
لوئیس: شرمنده که مزاحم میشم، ولی بچه مسئولیتش دسته منه... کجا می بریش؟
- خودت میفهمی...
.....
مانی پنی همراه میالین که توی بغل لوئیس بود و جیسون به اتاق کار مایکرفت رفت. لوئیس نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
- مانی پنی-سان... ما اینجا چیکار میکنیم؟
+ یه لحظه بچه ها رو اینجا نگه دار.
میالین: نوئیس~ مانپی توجا لَفت؟
- نمیدونم...
بعد از گذشت دو دقیقه، مانی پنی همراه قفسی که چارلی توش بود وارد شد و گفت:
- بفرمایید~
+ جوجو!!
× کبوتر؟
لوئیس: واسه چی چارلی رو آوردیش اینجا؟!
- معلومه، بخاطر اینکه بهمون بگه کدومشون دختره... خوب نگاه کنین!
مانی پنی در قفس چارلی رو باز کرد و گفت:
- خب، خب! چارلی~
+ ولی من پسرم!
× جسییی!!!
لوئیس: باشه، دو ثانیه بیخیال بشین...
- خب، خب! چارلی~ اگه جیسون دختره برو و روی دوشش بشین، اگه نه برو روی دوش میالین.
چارلی از قفس اومد بیرون و نگاهی به اطرافش انداخت و با دیدن میالین، شناختش و رفت روی دوشش نشست. مانی پنی لبخندی زد و گفت:
YOU ARE READING
Blood turns Lili red (Moriarty The Patriot)
Fanfiction...ماجرا از این قراره که شرلوک هلمز و ویلیام جیمز موریارتی بعد از گذراندن سه سال متوالی در آمریکا به عنوان کاراگاه خصوصی، همراه بچشون به بریتانیا برمیگردن. بچه ای که به جمع آن ها، امید تازه ای می بخشه~ «تمام حقایقی که می توانیم ببینیم به آن چیزی که...