شرلوک از داخل اتاقش کیف مدارک رو برداشت و برای رفتن پیش مایکرفت، صورتش رو گریم کرد اما حوصله اش نکشید تا کلاه گیس بزاره. در نهایت به دم اسبی بستنش اکتفا کرد و به سمت ساختمان پارلمان به راه افتاد.
...بعد از گذشته ۳۸ دقیقه توی کالسکه بودن، به اونجا رسید اما وقتیکه داشت پیاده می شد، از دور یه چهره ی آشنا دید...
مردی با موهای بلند سفید و چشم های سبز روشن که از دور داشت شرلوک رو برانداز میکرد...!
شرلوک در لحظه باهاش چشم تو چشم شد، سرش رو انداخت پایین و زیر لب گفت:- شِت! منو بشناسه پاره ام...
+ شرلووو؟!
- شِت، شِت، شِتتتتت!!!
+ شرلووو!!! فهمیدم خودتی، اون شاخ لعنتی ات واسه من زیادی ضایع است!
شرلوک نفس عمیقی کشید، رفت سمتش و گفت:
- تو اینجا چه غلطـ- آااووخ!!! شکمم!!!
+ تا تو باشی که منو نپیچونی و در نری! میدونی چقدر بدبختی کشیدم تا گند تو رو توی آمریکا جمع و جور کنم؟! هااان؟!
- رئیس... من...
+ میدونم چی به سرمون اومده. برو خداروشکر کن که زنده میزارمت... با برادرت هم حرف زدم. کارای انتقالت رو انجام میدم.
- چیی؟! داری شوخی میکنی...؟ الان باید بخندم؟
+ برعکس تو اون مرد یه خورده عقل تو کله اش هست. حالا اینقدر ذوق مرگ نشو، کارهات هنوز سرجاشه! خب دیگه، میرم یه سر به میا جونم بزنم~
و از پیشش رفت...
شرلوک پوزخندی زد و گفت:- هه! که آنیکی میخواد اینجا نگهمون داره...! بزار ببینم اول چیا رو ازم مخفی کردی، بعد تصمیم میگیرم بعد تموم شدن این جریانات و پس گرفتن لیام باز هم اینجا بمونیم یا نه...
...از طرفی مایکرفت که تازه جلسه اش با باقی سیاست مدارهای خارجی تموم شده بود، وارد دفترش شد و گفت:
- خانم مانی پنی، میشه لطفاً بین قرار های امروزم یه وقفهای بندازی؟
+ اتفاقی افتاده جناب هلمز؟
- نه، نیازه یه جایی برم.
+ متوجه شدم. یه آقایی دم در هست که خودش رو (شرلوک هلمز) معرفی کرده. احتمالاً شرلوک-سان باشه... راهش بدم؟
- شرلی اینجاست؟ آه، این پسر انگار با اجنه ها سر و کار داره که خبرها رو گرفته... بگو بیاد تو.
+ چشم قربان.
مانی پنی از در رفت بیرون و گفت:
- شرلوک-سان؛ بفرمایید داخل.
+ بلاخره!
شرلوک رفت سمت در، بازش کرد و گفت:
- عزرائیل جونت اومده!
KAMU SEDANG MEMBACA
Blood turns Lili red (Moriarty The Patriot)
Fiksi Penggemar...ماجرا از این قراره که شرلوک هلمز و ویلیام جیمز موریارتی بعد از گذراندن سه سال متوالی در آمریکا به عنوان کاراگاه خصوصی، همراه بچشون به بریتانیا برمیگردن. بچه ای که به جمع آن ها، امید تازه ای می بخشه~ «تمام حقایقی که می توانیم ببینیم به آن چیزی که...