یهو همه شوکه به مایکرفت خیره شدند. صدای دستگاه پخش آهنگ هردر باعث می شد که جو خنده داری به قضیه بده ولی شرلوک بدون توجه به موسیقی یهو صداش در اومد و گفت:
- آااااااانیییییکییییی! تا حالا اون قیافه ی زشت خودتو تو آینه دیدی که حالا میای و بخاطر یه ازدواج کردن من رو بچه سره راهی صدا میکنی؟!! من از خدااامهههه که داداش تو نباشم و عین تو در آینده نچسب و بی ریخت نشم!
مایکرفت: عه؟! پس که از خداته...! بزار حالا یه چیز بگم که بسوزی داداش کوچیکه~ پول دار ها زشت نیستن!
- هه! تو به اون چوس مثقال پولت ننازی کی قراره بنازه؟! من که همین الانشم در کماله بی پولی خرگوشه چشم قرمزم رو شکار کردم~
مانی پنی: اوه~ خرگوشه چشم قرمز!
لوئیس: به کی گفتی خرگوشه چشم قرمز گلابی!؟ نی-سان منو درست صدا کن یا که بزنم لهت کنم کمپود بشی؟؟؟
ویلیام: لوئیس! به خودت مسلط باش.
میالین: نهههههه~ بااییی منو دعوا نَتون! عَفه شووو نوئیس بیتوتوررر~
شرلوک میالین رو توی بغلش فشرد و گفت:
- هیسسسس!
ویلیام که از سر و صدا ها و بگو مگو ها حسابی کلافه شده بود، برای اولین بار توی عمرش سرشون فریاد کشید:
- ببرید اون صداهاتون رو دیگه... چخبرتونه؟!
با فریاد ویلیام همه سرجاهاشون بی سر و صدا سیخ نشستن. ویلیام رو کرد به لوئیس و گفت:
- لوئیس!
+ بـ-بله نی-سان؟
- نبینم دیگه تو زندگی آلبرت نی-سان دخالت کنی... جناب مایکرفت! این حرفای چرند راجع به تولد شرلی رو تمومش کن.
+ باشه...
- موران! واسه چی عین بز منو نگاه میکنی؟ برو یجای دیگه از مغز متفکرت استفاده کن... باند، مانی پنی! برین تو اتاق هاتون. هردر! اون موزیک لعنتی رو خاموشش کن! نی-سان! راجع به ازدواجت قرار نیست با کسی مشورت کنی پس لطفاً مثل گوشت قربونی نندازش جلوی جمعیت.... استاد کجاست؟
باند: یه جا پناه گرفته...
- بگو همونجا بمونه! شرلوک هلمز...
+ جونم بیبی...؟!
- میا رو ببر تو اتاق با جفتتون کار دارم.... واسه چی منو نگاه می کنید؟ برین دیگه! خسته ام کردین...
همگی به ناچار از سر جاهاشون بلند شدن و از اونجا رفتن و تنها شرلوک درحالی که میالین رو توی بغلش داشت اونجا نشسته بود. ویلیام نگاه چپی به شرلوک انداخت و گفت:
- تو چرا هنوز اینجایی؟
+ خودت چرا اینجایی؟ منم به همون دلیل!
DU LIEST GERADE
Blood turns Lili red (Moriarty The Patriot)
Fanfiction...ماجرا از این قراره که شرلوک هلمز و ویلیام جیمز موریارتی بعد از گذراندن سه سال متوالی در آمریکا به عنوان کاراگاه خصوصی، همراه بچشون به بریتانیا برمیگردن. بچه ای که به جمع آن ها، امید تازه ای می بخشه~ «تمام حقایقی که می توانیم ببینیم به آن چیزی که...