میالین دستاش رو به سمت شرلوک برد و گفت:
- بااییی!
+ نه! پیش اون نرو! اون خل و چلیش واگیر داره!
- باایییی!
و خودشو به سمت شرلوک خم کرد. ویلیام گفت:
- اگه میخواد بره بغلش بزار بره، وگرنه گریه اش میگیره.
لوئیس با نارضایتی تمام بچه رو داد بغل شرلوک، چپ چپ نگاش کرد و گفت:
- فقط پنج دقیقه!
+ بله؟! واسه بغل کردن بچه ی خودمم باید وقت ملاقات بگیرم؟!
لوئیس بدون جواب دادن بهش، رفت روی صندلی کنار ویلیام نشست و گفت:
- یهو از خواب بیدار شد، من تکونی نخوردم. بعد هم پوشکش رو عوض کردم.
+ متوجه ام لوئیس، خیلی ممنون! امشب میا داره خیلی عجیب رفتار میکنه. خدا بهمون رحم کنه!
یکدفعه حواس ویلیام رفت به سمت جان که حرفش نیمه تمام مانده بود و گفت:
- آه، ببخشید! داشتی چی میگفتی؟
+ اممم... یادم رفت!
میالین که بغل شرلوک بود، نگاه چپی به مخلفات کنار استیک انداخت، خودش رو کشوند سمت میز و چنگی به غذا انداخت. ویلیام که شاهد ماجرا بود، گفت:
- شرلی! نزار غذا بخوره! تازه شیر خورد.
+ دیگه کرد تو دهنش، نمیتونم که از حلقش بیرون بکشم!
آلبرت لبخندی زد و گفت:
-ویل، شاید بچه هنوز گشنشه.
+ یکی منو فقط گاز نزده این بچه خان! میا؛ چخبرته؟!
مایکرفت: بچه تو سن رشده، معمولاً تو این دوره اینجوری میشه. غذا بهتر از شیره، ویلیام.
-درسته، ولی میا شکمش پره! میترسم دل درد بگیره.
هادسون: بیخیال بابا، بزار جون بگیره بچه.
باند: خانم هادسون، میا همینجوری هم گردالوئه!
مانی پنی: آخر بچه رو چشم میزنی تو!
میالین روی میز غذاخوری نشست و به مشت دیگه غذا کرد تو دهنش که یهو، چشمش به جام شراب آلبرت افتاد که داشت به آرامی تکانش می داد. چهار دست و پا رفت سمتش و دودستی جام رو گرفت. خواست شراب رو بخوره که آلبرت جام رو کشید و گفت:
- میا! این واست خوب نیست!
میالین نگاهی مظلومانه به آلبرت کرد که شاید بتونه راضیش کنه تا یه قلوپ از نوشیدنی سرخش، بهش بده. ویلیام که فهمید میالین واسه خوردن شراب آلبرت نقشه ی پلیدی تو سرش داره، صداش کرد و گفت:
- میا؛ بیا پیش مامانی. شکمو بودن واسه امشب کافیه!
میالین بدون اینکه ارتباط چشمیش رو با آلبرت قطع کنه، شروع کرد به بغض کردن تا تیر نهایی رو بهش شلیک کنه. آلبرت که تمام سعی خودش رو کرده بود تا گول نخوره، چشماش رو رو بست و گفت:
YOU ARE READING
Blood turns Lili red (Moriarty The Patriot)
Fanfiction...ماجرا از این قراره که شرلوک هلمز و ویلیام جیمز موریارتی بعد از گذراندن سه سال متوالی در آمریکا به عنوان کاراگاه خصوصی، همراه بچشون به بریتانیا برمیگردن. بچه ای که به جمع آن ها، امید تازه ای می بخشه~ «تمام حقایقی که می توانیم ببینیم به آن چیزی که...