°•پارت 63•°

57 9 15
                                    

( آرک زمین بازی خدایان_قسمت۲ )

ویلیام:

همینطور که عقربه های ساعت ۴ رو رد میکرد، هوا هم همراهش رو به خنکی می رفت ولی همچنان اَتش گرما در جنوب ادامه داشت و خب... بیشتر در من!

داشتم فکر میکردم که چجوری برم و کاری کنم که شرلی خیال کنه این مشکل از سمت خودشه، درحالی که این من بودم که برای بار چهارم توی همون روز دلم میخواست باهاش سکس داشته باشم...!

بیلی هم که نیست، میا رو برده بهش بستنی بده پس... پس... از نظر تکنیکی نباید مشکلی باشه!
اینجور هم نیست که شرلی بخواد نه بگه... البته به نفعشه که نه بگه چون خودمم نگران اوضاعشم!

هنوز یه روز از تموم شدن هیتم نگذشته و اونم امروز کلاً گرما زده و خسته بود، حالا منم یکسره دارم مثل معتاد به رابطه ها رفتار میکنم...

حقیقتاً خجالتم میااااااد~

میخوااااامممم برمممم خووونههههه~

( ‌/ᐠ。ꞈ。ᐟ\⁩ فرزندم راهکارش اینه که سه قاشق غذاخوری کافور رو با پنج قطره روغن بنفشه قاطی کنی و هر نیم ساعت یکبار شیافش کنی... باشد که مورد رحمت الهی قرار بگیری... )

ملافه رو دور خودم پیچیدم و به بهونه ی سر زدن بهش وارد اتاق کار شدم. شرلی روی صندلی نشسته بود و درحالی که با یه دست چند ورق توی دستش رو میخوند، به سمتم برگشت و گفت:

- لیام! چیزی شده؟

+ میخواستی چیزی بشه؟

- مثل مومیاییِ فرعون ملافه رو پیچیدی دور خودت... طبیعیه که بپرسم!

+ اینو میگی...

رفتم سمتش و گفتم:

- خب، راستش... خوابم نبرد! گفتم بیام پیش تو.

+ با ملافه؟

- با ملافه! چه گیری دادی بهش!!!

+ داشتم فکر میکردم حتماً چیز خوبی باید اون زیر پنهون شده باشه~

- مثلاً؟!

+ میخوای بالای سرم بایستی؟

با تعارفی که زد، رفتم نزدیکتر و تو بغلش خودمو جا دادم.
تو بغلش بودن اونم وقتی که رو صندلی نشسته حس جالبیه. فک کنم یه چندبار دیگه تو آینده بخوام تکرارش کنم!
شرلی دستش رو دور کمرم حلقه کرد و گفت:

- پسر خوبی باش و همینجا بمون~

+ که پسر خوبی باشم آره؟!

موهاش رو از پشت سرش تو دستام پیچیدم و گفتم:

- مثل اینکه یکی اینجا اصلاً پسر خوبی نبوده شرلی...

+ خدا به خیر کنه! چیکار کردم خودم خبر ندارم؟

Blood turns Lili red (Moriarty The Patriot)Where stories live. Discover now