شرلوک:
میا روی میز ناهارخوری دراز کشید و شیشه اش رو دو دستی نگه داشت تا شیر بخوره، همینطور با اون چشمای قرمزش زیر چشمی منو زیرنظر داشت. دوتا سیب برداشتم و بعد از پوست کردن به مدت ۱۰ دقیقه بخار پز شون کردم.
بعد با دو قاشق شکر دو به حالت پوره در آوردم. یه پیمانه هم شیر توش ریختم و همش رو یه دور دیگه مخلوط کردم. حالا دیگه میا شیرش رو تموم کرده بود و داشت لیوان های روی میز رو دونه دونه پرت میکرد زمین. اولی رو از دستش گرفتم ولی دومی افتاد زمین و شکست. از صداش، آرژان بدو بدو خودش رو رسوند و گفت:- چی شده؟
+ چیز خاصی نیست. لیوان شکست.
- میگی چیز خاصی نیست؟! اون هدیه مادربزرگم بود...!
میا در لحظه یه لیوان دیگه رو هم هل داد پایین و لیوان بیچاره جلو چشمای آرژان تیکه تیکه شد. آرژان چنان خشم آلود بهش نگاه کرد که حس کردم میخواد هر لحظه جیغ و داد کنه. ولی نفس عمیقی از حرس کشید و گفت:
- عیب نداره! بچه است دیگه... تا من جارو بیارم مراقب باش زخمی نشه.
و از آشپزخونه رفت بیرون. میالین که نیشش تا بناگوش باز بود رو از روی میز برداشتم و بغلش کردم. کمی نازش کردم و گفتم:
- دخترم~ از خرابکاریت خوشحالی؟
+ آله!
- ولی عمو آرژان ناراحت شد. دیگه ظرفاش رو نشکون، باشه؟
+ نه!
یه خورده تو هوا تکون تکونش دادم و گفتم:
- آخه پدرسوخته تو چرا عین مامانت لجبازی؟
+ مانیی توجاس؟ بِلیم ماانیی~
- فعلاً نه.
و بردمش توی اتاق تا پوشکش رو عوض کنم.
...
آرژان:
جارو رو با حرس برداشتم و به سمت آشپزخونه رفتم. تا حالا بچه اینقدر تخس و یه دنده ندیده بودم. همین که فهمید واسم عزیزه، با اون چشمهای شیطانی رنگش بهم زل زد و لیوان رو انداخت...
عصبانی رفتم تو آشپزخونه و اونجا رو تمیز کردم. بچه بازی شرلوک کم بود حالا بچه اش هم بهش اضافه شد... ولی نه...
تا وقتی که صبور باشم میتونم پیش خودم داشته باشمش.نزدیک ظهر بود...
از اونجایی که شرلوک بجای ماهی خریدن واسه بچه اش خرید کرده بود، با هرچی که تو یخچال بود یه غذایی درست کردم. شرلوک با میالین اومد و بچه رو تلپی نشوند روی میز. چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
- عزیزم؛ چرا بچه رو نشوندی اینجا؟ من زیر صندلی چندتا بالشت گذاشتم تا اندازه بشه، نگران نباش.
+ اوکی ولی میالین عادت داره روی میز بشینه.
- این دیگه از کجا اومد؟
YOU ARE READING
Blood turns Lili red (Moriarty The Patriot)
Fanfiction...ماجرا از این قراره که شرلوک هلمز و ویلیام جیمز موریارتی بعد از گذراندن سه سال متوالی در آمریکا به عنوان کاراگاه خصوصی، همراه بچشون به بریتانیا برمیگردن. بچه ای که به جمع آن ها، امید تازه ای می بخشه~ «تمام حقایقی که می توانیم ببینیم به آن چیزی که...