شرلوک میا رو ناز کرد و گفت:
-دعوا نمیکرد خوشگلم.
موران خندید و گفت:
-توله ات چقدر هوات رو داره!
شرلوک: بابایی! این عمو موران مثل عمو بیلی عوضیه! جدیش نگیر!
+عبضیه؟
شرلوک: آره عسلم. عبضیه!
+ بیلی، عبضیه! مولان، عبضیه!
شرلوک: آره عشقم.
موران دادش در آمد :
- هوووی! دارم میشنوما!
مایکرفت: مثل بچگیای خودت تو برخورد اول خجالتیه!
لستراد سری به نشانه ی تایید تکان داد و گفت:
- آره، یادش بخیر...
خانم هادسون دستاش رو روی کمرش گذاشت و گفت:
- چی چیو یادش بخیر! من بزرگش کردم بعد تو میگی یادش بخیر؟!
باند: خانم هادسون؛ فکر نمیکردم اینقدر سن داشته باشی!
+من خیلیم جوونم! محض اطلاع!
شرلوک: بسه دیگه! اینقدر با خل بازیاتون بچه رو نترسونین.
جک خندید و گفت:
- مگه بچه ای که تو پدرشی، از چیزی هم میترسه؟!
پترسون عینکش را کمی بالا کشید و گفت:
-آقای جک، بچه ها معمولاً تو این سن نسبت به غریبه ها دافعه نشون میدن.
هردر سریع رفت سمت شرلوک و خطاب به میا گفت:
-اصلاً نگران نباش، الان میرم یه عالمه وسیله میارم بازی کنیم! اممم... اسمش چیه؟
+میا.
مانی پنی: وای! چقدر ناز!
موران پشت چشمی برای مانی پنی نازک کرد و گفت:
- کجاش نازه؟؟ مگه شرلوک نازه تا بچش ناز باشه؟! توروخدا ببین اسمش رو چی گذاشته! بری سر کوچه داد بزنی "میا" از ده نفر ، یازده نفر برمیگردن!
فرد: کی گفته؟ من که اصلاً نشنیده بودم.
ویلیام که تا الان همراه آلبرت از پشت در یواشکی شاهد ماجرا بود، آروم گفت:
- نی-سان، بهتر نیست تا اوضاع پیچیده تر نشده بریم داخل؟
آلبرت جلوی خنده اش رو گرفت و گفت:
- نه! یکم دیگه صبر کنیم! داره جالب میشه!
مایکرفت اشک هایش را پاک کرد و نزدیک تر شد و گفت:
- میا؛ نمیخوای یکم منو نگاه کنی؟
شرلوک لبخندی زد و گفت:
- میخوای بدم بغلت؟
VOCÊ ESTÁ LENDO
Blood turns Lili red (Moriarty The Patriot)
Fanfic...ماجرا از این قراره که شرلوک هلمز و ویلیام جیمز موریارتی بعد از گذراندن سه سال متوالی در آمریکا به عنوان کاراگاه خصوصی، همراه بچشون به بریتانیا برمیگردن. بچه ای که به جمع آن ها، امید تازه ای می بخشه~ «تمام حقایقی که می توانیم ببینیم به آن چیزی که...