•°پارت 97•°

33 8 29
                                    


- بقیش رو... هِی... اینا کین که دارن میان؟

+ بزار ببینم... هوووممم، سنپای، لباس فرم پلیس تنشونه!

- توف به ذاتت آنیکی...

+ چرا؟! حس میکنم الان نجاتمون داده یه جورایی...

- می‌دونم... پس من با این بمب میرم داخل، حواست به بقیه چیزا باشه.

+ سنپای! اگه داخل هم پر آدم باشه چی؟!

- اونوقت اون روی سگم که همش سعی میکردم کنترلش کنم رو بهشون نشون میدم.

و بمب رو انداخت و رفت داخل کلیسا....
از در ورودی؛ شرلوک شاهد خون هایی شد که زمین رو فرش کرده بودند و همینطور شاهد صدای ناله ی مردی که روی زمین بین دو جنازه ی دیگر از درد می نالید، بود.
نفس عمیقی کشید و دوان دوان راه صندلی ها رو به سمت پشت کلیسا طی کرد و هرچه از در اصلی دورتر میشد، بیشتر و بیشتر صدای داد و فریاد می شنید.
از طرفی، ویلیام سر زخمی جوزف را در وان مرمر پر از آب کلیسا فرو کرد و سعی داشت همونجا خفه اش کنه که جوزف با تقلا خودش را کشید بیرون و گفت:

- تو... اهم اهم... تو...

+ چیه؟ نمیتونم مغز پوک ات رو با آب مقدس پر کنم؟ اجازه اش رو بهم نمیدی پدر؟

و دوباره سر جوزف رو برد داخلش اما اینبار جوزف برای نجات خودش ضربه ای به پهلوی ویلیام زد. ویلیام از درد سرش رو رها کرد و روی زمین نشست. جوزف خودش رو بیرون کشید و شروع به نفس کشیدن کرد.
ویلیام که حالا دردش قابل تحمل شده بود، خواست دوباره بگیرتش که جوزف هلش میده تا برای خودش وسیله ی دفاعی برداره اما ویلیام فوری با شمشیرش همون دست رو قطع می‌کنه و میگه:

- میدونی! هاهاها~ یه چیزی رو خوب ازت یاد گرفتم پدر و می دونی اون چیه؟! تویِ این دنیا هرکسی عدالت رو فقط واسه خودش دوست داره. تو... تو واسه برنده شدن به هر چی دست بردی، هرچی! اما یادت رفت که من قبل از اینکه بکشم، اینقدر مُردم تا که تبدیل به تاریکی شدم...

+ تو بزرگترین اشتباه منی؛ من باید تو رو همون موقع که یه نوزاد بودی، می کشتمت... کاشکی می کشتمت!

ویلیام لبخندی زد و با چشمی به قرمزی خون که حالا می درخشید، گفت:

- و خدا موقع مرگش، در شعله های جهنمی که خودش ساخته بود، رو به شیطان گفت: «کاشکی هیچوقت خلقت نمی کردم»...!

و خواست شمشیرش رو توی قلبش فرو کنه که همون لحظه شرلوک سر رسید و فریاد زد:

- لیام!

با شنیده شدن اسمش توسط او، شمشیر توی دستانش شل شد و با صدای ضعیفی گفت:

- شرلی...؟!

+ لیام! پیدات کردم, بلاخره...پیدات کردم!

...ویلیام خودش را جمع و جور کرد و گفت:

Blood turns Lili red (Moriarty The Patriot)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang