+ درسته ولی فقط تویی که این وسط جوونی، درست نیست که صبر کنی و بزاری تا کمر اون پیرمرد کاملاً از کار بیوفته!- هاهاها~ باشه، به توصیه ات گوش میکنم!
+ آفرین! منم خودم وقتی با شوهرم آشنا شدم یه زن افریته داشت که نگم برات... ولی خداروشکر عشق بین من و لوکاس قوی تر از وسوسه های اون شیطان بود!
- خوشحالم که بلاخره شما به همدیگه رسیدین.
+ آره، و حالا دوتا پسر هم براش زاییدم~ خدارو چه دیدی، شاید یه روز دختر تو عروس من شد؟!
- دختر من هنوز خیلی کوچیکه، اگه تا اون موقع پسر هات ازدواج نکردن شاید با هم خانواده شدیم!
+ نگران نباش~ پسر کوچیکه ی من تازه ۸ سالشه! ولی خب، پسر شوهرم از اون زن هم هست...
مارگارت کمی چهره اش گرفته شد و نگاهی به سمت دیگر سالن جشن انداخت.
...
از طرفی صحبت بین آقایان همچنان گرم بود...
لوکاس دی.شیفکان لبخندی زد و گفت:- منم معمولاً زنم رو تو کارام دخالت نمیدم اما از اونجایی که مارگارت کمی از پارچه سرش میشه، هرچی نباشه دوزندگی و هنر پارچه از مهارت های خانم ها محسوب میشه، توی نظر دادنش مشکلی ندیدم.
شرلوک: هاها~ درسته درست کردنش با اونهاست ولی تجارتش با ما است!
کلوین: دقیقاً! مرد نباید کار و زندگی اش رو با هم قاطی کنه.
آلبرت: جالبه که در همین لحظه ای که ما صحبت میکنیم یک زن علیاحضرت ملکه ی ما هستن!
کلوین: این دو مورد رو با هم اشتباه نگیر... علیاحضرت همایونی مدت طولانی هستش که از خصلت های زنانگی خودشون دست کشیدن.
شرلوک: با توصیفات شما اگه ملکه دو پس فردا دیگه زن بگیره تعجب نمیکنم!
لوکاس: هاهاها~ یعنی فقط شما میتونید همچین مسائل جدی و پیچیده ای رو تبدیل به خنده کنین!
آلبرت: موافقم!
کلوین: به نظرم جای تعجبی وجود نداره، از اونجایی که تونسته همچین زن جوان و زیبایی رو با این سن به همسری بگیره...
شرلوک: آقایون~ بیاین با خودمون رو راست باشیم... خودتون بهتر می دونید که زنای جوان و زیبا چقدر توی روحیه ما تاثیر میزارن!
لوکاس: بخصوص اون هایی که زبون شیرینی دارن!
کلوین: راجع به زن ها با آقای هلمز موافقم اما از اونجایی که دخترم همسر توئه به نفعت هستش که ازدواجت رو به خاطر این چیزها بهم نزنی داماد عزیزم!
لوکاس: هاهاها~ نه اینطور نیست، همچین فکری ندارم!
آلبرت: اخبار اینطور میگه که شما قبل از همسر الانتون با شخص دیگری هم ازدواج کرده بودید...
KAMU SEDANG MEMBACA
Blood turns Lili red (Moriarty The Patriot)
Fiksi Penggemar...ماجرا از این قراره که شرلوک هلمز و ویلیام جیمز موریارتی بعد از گذراندن سه سال متوالی در آمریکا به عنوان کاراگاه خصوصی، همراه بچشون به بریتانیا برمیگردن. بچه ای که به جمع آن ها، امید تازه ای می بخشه~ «تمام حقایقی که می توانیم ببینیم به آن چیزی که...