( آرک زمین بازی خدایان_قسمت۸)
تریکسی:
شرلوک نفس عمیقی کشید و گفت:
- این مسخره بازیا رو بزار کنار برو مثل آدمیزاد لباس تنت کن.
+ مسخره بازی؟!!
- هان؟ نکنه اسمش عوض شده؟
+ پس حداقل بیاین داخل! البته اگه مشکلی ندارین...؟
ویلیام: به نظر میاد اگه ما بیایم داخل این شما میشین که به مشکل برخورده.
+ من، مشکل؟! نههه! همش تصوراتته عزیزم. بفرمایید.
در رو کامل باز کردم و اونها وارد پذیرایی شدن. درحالی که داشتم به اتاقم می رفتم فکر کردم که حالا بایستی چه غلطی بکنم؟! یعنی رسماً دو دستی چسبیده بهش! یه شَکی، شوکی، شکایتی، دعوایی...
ولی من تسلیم نمیشم. هرچی نباشه من یه عمری کارم راضی کردن مرد ها بوده، واسه همین میدونم چی میتونه عصبانیشون کنه. حالا که اون شخص مرد از آب در اومده، یه کار دیگه میکنم!...
ویلیام:
لباس میالین که تو بغلم بود رو مرتب کردم. شرلی خم شد سمت من و گفت:
- این زنه یه خورده شیرین میزنه، به دل نگیر.
+ تو هم که دورت فقط شیرینی!
میا: شینینیی؟!! شینینیی توجاس؟
... بیلی که رو به رومون نشسته بود، زیر چشمی نگاهمون کرد و گفت:
- پیشت! سنپای، پونی تیل-سنپای~
میا: مااانیییی، شینینیی توجااااس؟!!!
+ ها؟ چیه؟
- میگم تروخدا بیا بریم، بیخیال غذا. این زن امشب تا ما رو چیز خور نکنه ولمون نمیکنه!
میا: مااانییی! شینینیی~
× چخبره میا؟ نشنوم بازم شیرینی شیرینی کنی.
... میا سرش رو انداخت پایین و با کشیدن لباسم منو به قول خودش تنبیه کرد. درحالی که یه نگاهم سمت میا بود گفتم:
× با بیلی موافقم، تو رو میگذاریم پیشش و خودمون میریم خونه!
+ چیه, از شوهرت سیر شدی چشم قرمز؟
× یعنی میگی باور کنم این میتونه نگهت داره چشم آبی؟!
+ تو سر مال نزن دیگه عزیزم!!! من به این خوبی و جذابیی~ به مولا اگه تو بریتانیا مردم یه ذره موخ داشتن و اینقدر منو تحویل می گرفتن! نمیدونم بخاطر آب و هواست، چیه دقیقاً ولی اومگا های اینجا جنس ناب رو میشناسن~
- حالا یه خاله تریکسی و یه ابیگل بدبخت فور اِوِر بهت چشم دارن دیگه، چقدر خودتو میگیری سنپای؟!
YOU ARE READING
Blood turns Lili red (Moriarty The Patriot)
Fanfiction...ماجرا از این قراره که شرلوک هلمز و ویلیام جیمز موریارتی بعد از گذراندن سه سال متوالی در آمریکا به عنوان کاراگاه خصوصی، همراه بچشون به بریتانیا برمیگردن. بچه ای که به جمع آن ها، امید تازه ای می بخشه~ «تمام حقایقی که می توانیم ببینیم به آن چیزی که...