شرلی اومد جلوتر تا دستم رو بگیره ولی پسش زدم و گفتم:- به من دست نزن! برو کنار میخوام بچمو با خودم ببرم.
به زور دستامو گرفت و گفت:- سر تا پا خیسی... بیا اول لباسا-
+ نههه~ ولم کن... برو پیش همین مردک دریده بمون... میاااا~ دخترم~ کجااییی؟
- اینقدر دست و پا نزن. بدنت از سرما یخزده، استخوانات میشکنه...میا اگه با این وضعیت ببینتت میترسه...
+ تو آوردیش اینجا پیش معشوقه ات! بگو ببینم؛ از کی تا حالا میا واست مهم شده؟!
- الان این وحشی بازی ها بخاطر اونه؟ چون با بچه ام توی خونه اش موندم پدر بدی شدم؟
+ از وقتی که پیشش به کثافت کاری هات مشغول شدی پدر بدی شدی... یا نکنه اینطور نیست؟! اوه یادم رفت! من کی باشم که بخوام شرافت شرلوک هلمز بزرگ رو زیر سوال ببرم!
- لیام! لجبازی نکن. همرام بیا...
+ من با تو هیچجا نمیام. حالا ولم کن.
....
شرلوک:
خم شدم، از پاهاش گرفتم و بغلش کردم. با وجود اینکه بدنش از سرما می لرزید ولی ضربه های محکمی بهم میزد. هنوز دو قدم از اونجا به سمت اتاق خواب دور نشده بودم که صدای گریه ی میا بلند شد. نگاهی به اطراف انداختم، آرژان هنوز روی زمین بود و سعی میکرد خودشو به مبل برسونه. لیام محکم تر بهم ضربه زد و گفت:
- منو بزار زمین... بزارممم زمییین... میااااا...
+ یه دقیقه آروم بگیر.
- تو کی هستی که میگی من باید چیکار کنم؟!
بردمش داخل اتاق و نشوندمش روی تخت. خواست از جاش بلند بشه که حوله رو پرت کردم سمتش و گفتم:
- تا میا رو بیارم با این، موها و صورتت رو خشک کن. آب ازت چکه میکنه.
و رفتم بیرون. آه...
این دیگه چه زمان بندی مزخرفیه... به سمت آشپزخونه رفتم. آرژان که سعی داشت جلوی خونریزی دماغش رو با دستمال بگیره، جلوی راهم اومد و گفت:- همین حالا از خونه ام بندازش بیرون.
+ این کارو نمیکنم.
- اون وحشی رو توی خونه ام نمیخوام!
+ پس خودت برو بندازش بیرون تا یجای دیگه ات هم بشکنه.
- تو الان داری ازش دفاع میکنی؟ از کسی که این بلا رو سرم آورده؟!
+ فقط دارم بهت عواقب کارهاتو گوش زد میکنم. همینجا بشین و وحشی ترش نکن.
... وقتی وارد آشپزخونه شدم میا خودشو از روی میز تا صندلی رسونده بود و داشت گریه میکرد. بغلش کردم و گفتم:
KAMU SEDANG MEMBACA
Blood turns Lili red (Moriarty The Patriot)
Fiksi Penggemar...ماجرا از این قراره که شرلوک هلمز و ویلیام جیمز موریارتی بعد از گذراندن سه سال متوالی در آمریکا به عنوان کاراگاه خصوصی، همراه بچشون به بریتانیا برمیگردن. بچه ای که به جمع آن ها، امید تازه ای می بخشه~ «تمام حقایقی که می توانیم ببینیم به آن چیزی که...