فردای اون روز، مایکرفت که موفق شده بود نوبت عقد توی یک کلیسای کوچیک در حومه شهر بگیره، توی کالسکه اش دم در عمارت منتظر اومدن آلبرت موند.
آلبرت هم به بهونه ی پارلمان، از عمارت بیرون زد و با دیدن کالسکه، سوارش شد و گفت:- سلام مایـ-هولی شت! این چه ریخت و قیافه ایه؟؟
+ چی شده مگه؟
- وای تروخدا نگاش کن... من بهت گفتم یه عقد ساده چند دقیقه ای قراره بگیریم، بعد تو این همه تیپ زدی؟ این کت شلوار برق برقی چی میگه؟ هاهاها~
- چند دقیقه یا چند ساعت؛ عقد، عقده دیگه. فرقش چیه؟ واسه تو هم یه دست کت و شلوار خوب آوردم. بهتره امروز یکم بیشتر از روز های دیگه به خودمون برسیم! تازه، حلقه ها هم اینجان! ولی الان نشونت نمیدم!
+ خوشحالی داری بلاخره ازدواج میکنی عزیزم؟
- تو خوشحال نیستی؟
+ چرا، چرا... خوشحالم ولی، خب... چطور بگم، از این همه تشریفات زوبونم بند اومده. واقعاً نیاز نبود...
- آلبرت جیمز موریارتی و دوری از تشریفات؟! هوووم~ آلبرتی که من میشناختم حتی ازم توقع داشت عیسی مسیح رو می آوردم تا تمام آبهای بریتانیا رو به شراب تبدیل کنه! هاهاها~ لابد از استرس جشنه، درک میکنم!
+ تا بهت رو میدم زود خودت رو گم میکنی! همین که اون شرلوک رو دعوت کردی بایستی عقد رو کنسل میکردم.
- اون که نمیگفتمم خودش میفهمید... بعدشم، چیز خاصی نمیشه. الان ذهنش درگیر ویلیامه، واسه همین شرط میبندم بود و نبودش رو توی کلیسا حتی حس هم نمیکنی.
+ که حس نمیکنم؟
- معلومه~
.
.
..... توی کلیسا-قبل از مراسم.....
.شرلوک درحالی که داشت پشت سر آلبرت وارد اتاق پرو اش می شد، کله اش رو کرد توی جعبه لباسش و گفت:
- خب، این به نظر مشکلی نداره...
+ میدونی چی مشکل داره؟! مغز تو! حالا گمشو بیرون!
- ولی داخل اتاق رو چک نکردم!!!
+ نه تروخدا بیا تو دهنمم چک کن! تا بطری شراب هام رو دونه دونه تو سرت خورد نکردم گمشو بیرون!
× شرلوک! داری چه غلطی میکنی؟
- مایکی! اینو نگیر، بخدا مشکوکه...
+ اون منو نگیره، من نمیگیرمش! مایکی، اگه از اتاقم بیرونش نکنی عقد رو کنسلش میکنم...
× کنسل چیه؟ الان حلش میکنم... شرلووووووکککککک!!! بیا بیرون ذلیل شده!!! بیا بیرون از اتاقش بلایِ جونم... بیا گمشو بیرون!
- آخهههع...
× کوفت!
و از دست شرلوک کشید و از اتاق آوردش بیرون. پدر روحانی کلیسا که از این همه سر و صدا پشماش ریخته بود، رفت سمت دوتا برادر و گفت:
VOUS LISEZ
Blood turns Lili red (Moriarty The Patriot)
Fanfiction...ماجرا از این قراره که شرلوک هلمز و ویلیام جیمز موریارتی بعد از گذراندن سه سال متوالی در آمریکا به عنوان کاراگاه خصوصی، همراه بچشون به بریتانیا برمیگردن. بچه ای که به جمع آن ها، امید تازه ای می بخشه~ «تمام حقایقی که می توانیم ببینیم به آن چیزی که...