(قسمت دوم) .( آرک-قتل در نیومکزیکو)
بیلی:
پونی تیل-سنپای گفت:
- بیلی، فندکمو بده.
از تو جیبم فندکش رو در آوردم و پرت کردم سمتش. حال سر و کله زدن باهاش رو نداشتم. کالسکه چی کمکم کرد تا وسایل رو تا کلانتری جا به جا کنم. بعدش سریع خودمو رسوندم پیش سنپای و... عوق!
رو به روم جسد تیکه تیکه شده و برهنه یک پسربچه بود. موهای کوتاه و بلوندی داشت و یه گلوله خورده بود تو پیشونیش. خون خشک شده اش روی زمین، مگس های دورش و بوی تعفن آورش...
حالا میفهمم منظورت از گرما چیه سنپای!دستمال گردنم رو دور دهنم بستم و رفتم کنارش. سنپای به جسد نگاهی انداخت و خوب وارسی اش کرد. از کلانتر پرسید:
- این قتل شاهدی هم داشته؟
+ بله؛ دو مزرعه دار. اونجا هستن.
- و خانواده ی مقتول؟
+ همین اطرافه.
کلانتر خم شد سمت سنپای و آروم گفت:
- اون زنیکه خیلی عجیبه. فکر نکنم چیز خاصی ازش دربیاری.
+ یکجا جمعشون کن، منم بعداً میام.
کلانتر سری تکان داد و رفت. با تعجب پرسیدم:
- سنپای، کارت با جسد تموم شد؟
کنار جسد نشست تا دید بهتری داشته باشه. سپس گفت:
- پسربچه ی ۱۴،۱۵ ساله... موهای بلوند و... (پلک چشمش رو باز کرد) چشمای آبی. سلیقه اش خوبه!
+ چی میگی سنپای! طرف مرده!
حرفی نزد، یه دست قطع شده اش رو برداشت و نگاش کرد و مشغول وارسی شد. چجوری اینقدر راحت بهش دست میزنه؟! کنجکاوانه حرکاتش رو دنبال کردم ولی نه! از کارهاش چیزی نمیفهمم! پرسیدم:
- پونی تیل-سنپای! مردم از فضولی! به منم بگو دیگه.
اشاره زد که مثل خودش روی زمین بشینم.- قاتل یه مرد درشت هیکله که موهای فر سفید داره و چشم سمت چپش انحراف داره. همینطور، دندون نیش پایین سمت راستش هم افتاده.
ودف! چجوری؟! گفتم:
-مرسی سنپای! ولی اینجوری که تو گفتی همون اونقدری که فهمیده بودم پرید! میشه بگی چطوری فهمیدی؟ جسد بهت گفت؟!
+ چشم کورت رو باز کن و به اینجا نگاه کن!
و به گردن جسد پسربچه اشاره کرد. کمی نگاهش کردم و گفتم:
- خب، کبود شده. فکر کنم زده خفه اش کرده.
+درسته، ولی اون یکبار این کار رو انجام نداده. قاتل اون رو دو، سه باری تا مرز خفگی برده ولی نکشتتش.
- چطور؟+ به رد دست بزرگش روی گردن مقتول که کبود شده نگاه کن... فرم گردن ثابت مونده. با گردن ظریفی که این بچه داشته و دستای بزرگ و قوی قاتل، امکان نداره که از خفگی مرده باشه و گردن همینطور صاف مونده باشه.
YOU ARE READING
Blood turns Lili red (Moriarty The Patriot)
Fanfiction...ماجرا از این قراره که شرلوک هلمز و ویلیام جیمز موریارتی بعد از گذراندن سه سال متوالی در آمریکا به عنوان کاراگاه خصوصی، همراه بچشون به بریتانیا برمیگردن. بچه ای که به جمع آن ها، امید تازه ای می بخشه~ «تمام حقایقی که می توانیم ببینیم به آن چیزی که...