- بزار حداقل برم کیفم رو بیارم، اینجوری که نمیشه بی پول جایی بریم.+ پس برو کلی پول بیار چون خیلییییی خیلیییی از اینجا دوره~
- روانی، اون دنیا که قرار نیست ما رو ببری!!؟
+ شت... جان حق با توئه، فقط تو بهشت میشه از اونا پیدا کرد!
- خدایا خودت بهمون رحم کن... همینجا بمونیا!
و با عجله رفتم و کیف پولم رو برداشتم و گذاشتم توی کیف پزشکیم که مخصوص شرلوک آماده نگهش داشته بودم، بعدش سریع خودمو رسوندم پیشش و گفتم:
- وای... از نفس افتادم... با خودم آوردم، حالا کجا میخوایم بریم؟
+ یه جای خووب~
...من و شرلوک قطار به قطار پیش می رفتیم. توی آخرین قطاری که سوار شدیم گرفتم خوابیدم تا اینکه به ایستگاه شهر دوراهام رسیدیم و مجبور شدم پیاده بشم. شرلوک هم درحالی که کمی تلو تلو میخورد خودش رو از پله های قطار پرت کرد پایین. رفتم پیشش و گفتم:
- باز چی شده؟
+ اون یارو گفتش جنسش خوبه ولی چیز خورم کرد عوضیییی.
- بدنت داره عرق میکنه، مطمئنی حالت خوبه؟ بیا بریم یه گوشه یه چکاب سرپایی کنم تو رو.
+ حالم ردیفه، بیا بریم... ساعت چند شده؟
- ساعت؟ اممم.... نزدیک ۱۱...
+ وای! دیرم شد.
- یعنی چی دیرت شد؟ کجا میخواستی بری؟
+ الان وقتش نیست... بیا بریم.
- تا وقتی که مطمئن نشم چرا این ریختی شدی نمیزارم جایی بری.
+ باو ولم کن خرگوشه از قفس پرید!
- نه یعنی نه! نزار بخاطر مواد کشیدن تحویل پلیس بدمت!
+ این مواد نیست... فک اون شاسکول اشتباهی بهم محرک جنسی داد...
- محرک چی چی؟!! تو آخه چرا هرچی غریبه ها بهت تعارف میکنن رو بر میداریییییی؟
+ تو هم اگه مثل منه بدبخت محتاج یه چوسه مواد مفت میشدی میفهمیدی...
- خداروشکر که نیستم! تو هم امروز رو بیخیال اون مو بلوند بشو تا ببینم تو این شهر غریب چجوری میتونم واست شات پیدا کنم...
+ ولی اون-
- هیچی نگو شرلوک هلمز! خجالت بکش... یکم شرمساری رو حس کن! جلوی این همه آدم تو خیابون زدی بالا و بازم میخوای بری دنبال خر بازی؟ فکر میکنی اون بنده خدا تو رو اینجوری ببینه چی خیال میکنه؟ حداقل جلوی اون عابرو داشته باش!
+ باشه باشه خفه مون کردی بابابزرگ! سگ توش، برو همینجا هستم.
- شرلوک! زودی بر میگردم.
VOUS LISEZ
Blood turns Lili red (Moriarty The Patriot)
Fanfiction...ماجرا از این قراره که شرلوک هلمز و ویلیام جیمز موریارتی بعد از گذراندن سه سال متوالی در آمریکا به عنوان کاراگاه خصوصی، همراه بچشون به بریتانیا برمیگردن. بچه ای که به جمع آن ها، امید تازه ای می بخشه~ «تمام حقایقی که می توانیم ببینیم به آن چیزی که...