شرلوک دستی به صورتش کشید و گفت:- و این بود ماجرای ما... همینطور بخاطر اتفاق هایی که بعدش افتاد، مجبور شدیم بیایم اینجا که جای میا امن باشه.
مایکرفت: باورم نمیشه...
بیلی: کدوم بخشش رو باورت نمیشه؟ اینکه سنپای با خیانت کردن گند زده به زندگیش یا که بخاطر بی مسئولیتی هاش و پیدا نکردن مجرم سازمان قراره کونمون رو پاره کنه؟
- خفه شو بیلی.
مایکرفت: خیانت؟؟!!
- اون بخشش داستان داره... من به لیام خیانت نکردم.
بیلی: ولی ویلیام-سان اینطور فکر نمیکنه.
- آه...میدونم باید غرورم رو میگذاشتم کنار و بهش راستش رو میگفتم اما الان تنها چیزی که مهمه اینه که لیام پیش اونه و من نمیدونم دیگه چه غلطی مونده که نکرده باشم.
مایکرفت: تو میدونی باید چه غلطی کنی شرلی، البته اگه مسخره بازی رو بزاری کنار و واقعاً از مغزت استفاده کنی.
- منظورت چیه؟
مایکرفت: خب، چطور بگم؟ داستان برای منی که به عنوان شخص سوم داره میشنوه یکم ایراد داره و اونم اینه که تو و ویلیام تمام این مدت داشتین نسبت به رفتار های همدیگه احساسی برخورد میکردین.
- خو عقل کل، با طرف ازدواج کردم توقع داشتی با ماجرا چجوری برخورد میکردم؟
مایکرفت: دقیقاً؛ و اون هم اینو می دونست.
- حالا که فکر میکنم به نظرم وجود آرژان تو خراب تر شدن رابطمون منطقی میاد...
مایکرفت: اون دیگه کدوم خریه؟
بیلی: همون اومگایی که باهاش به ویلیام-سان خیانت کرده.
- من به لیام خیانت نکردم!
مایکرفت: خلاصه... ساده ی ماجرا اینه که سرت بدجور کلاه رفته.
- میدونم... و تاوانش رو هم دارم اینجوری پس میدم.
مایکرفت از جایش بلند شد و گفت:
- اوکی، الان وقت زانوی غم به بغل گرفتن نیست. باید ببینیم به اعضای خونه چی باید بگیم.
بیلی: حقیقت رو میگیم. بلاخره که همه چی رو میشه.
- تو اعضای این خانواده رو نمیشناسی بیلی-سان، اگه اصل ماجرا رو از الان بدونن قیامت به پا میشه.
شرلوک: موافقم، بخصوص حالا که برادر-زن هام از نظر روحی روانی به یه ثباتی رسیدن، نمیخوام دوباره دیوونه بازی در بیارن.
بیلی: ماشاالله میبینم هیچکسی بین شما سالم نیست!
شرلوک: در جریانم... اما تو که خودت خدای خل و چل هایی نباید دیگه اینو بگی...!
YOU ARE READING
Blood turns Lili red (Moriarty The Patriot)
Fanfiction...ماجرا از این قراره که شرلوک هلمز و ویلیام جیمز موریارتی بعد از گذراندن سه سال متوالی در آمریکا به عنوان کاراگاه خصوصی، همراه بچشون به بریتانیا برمیگردن. بچه ای که به جمع آن ها، امید تازه ای می بخشه~ «تمام حقایقی که می توانیم ببینیم به آن چیزی که...