- تو هم به نوبه ی خودت این مسیر رو طی کردی مگه نه؟ متأسفم، ته دلم هرگز نمیخواستم که تنهات بگذارم... شاید اونجوری مجبور نبودی که این شکلی از پیشم بری.+ شرلی...
- من شکستم رو قبول میکنم پس دیگه نیاز نیست با اون چشما اینجوری نگام کنی یا به بهونه ی بوسیدن بخوای بیهوشم کنی...
+ شرلی... من، من نمیخوام که برم! ولی...
- تو کسی نیستی که از عمد خانواده ات رو ترک کنی لیام و منم همینطور... این رو بدون مهم نیست کجا میری، چون من هرجا که بری میام و پس میگیرمت... میدونم که تو خیلی قوی هستی پس تو هم منتظرم باش و دیگه نگو که کاری از دستم بر نمیاد...
ویلیام خودش رو تو بغل شرلوک فرو برد و با تمام وجود سعی کرد که جلوی بیشتر ریختن اشک هایش رو بگیره.
شرلوک نگاهی به ساعت جیبی اش کرد و گفت:- چند دقیقه از ساعت موعود گذشته... ایرادی نداره؟
+ دیگه باید برم وگرنه همه چیز خراب میشه... مراقب «میا» باش.
- حتماً.
ویلیام از بغل شرلوک بیرون اومد و به سمت در خروجی به راه افتاد. شرلوک از جایش بلند شد و گفت:
- لیام!
ویلیام سرش رو به سمت صدا برگردوند و منتظر جمله ی بعدی شرلوک شد. شرلوک اشک روی صورتش رو پاک کرد و گفت:
- خواستم بگم که... من بهت ایمان دارم!
چشمای ویلیام از چیزی که شنید برقی زد و گفت:
- مـ-ممنون!
و از در رفت بیرون...
ویلیام پله ها رو تا سالن اصلی طی کرد و از در خروجی به بیرون رفت. همزمان مردی سیاه پوش که چهره اش رو با ماسک پوشیده بود به سمتش اومد و گفت:
- میدونستی اگه یکم دیگه دیر میکردی ممکن بود چیکار کنم؟
+ آره، ممکن بود خودتو به کشتن بدی... به هرحال، حالا میتونیم بریم.
- دستبند!
+ ترسو... اگه میخواستم بکشمت تا الان انجامش داده بودم.
- میدونم، رئیس هم به همین اشاره کرد. واسه همین میخوام ببندمش به دستت.
ویلیام نفس عمیقی از حرس کشید و دستاش رو برد جلو. سپس درحالی که دستاش بسته بود همراهشون از اونجا رفت.
از طرفی بعد خروج ویلیام از در اتاق، شرلوک محتاطانه به سمت پنجره رفت تا چک کنه چه کسی بیرون وایستاده...
در زاویه ی دید اون، در موقعیت ساعت دو، دوازده و احتمالاً ۱۰، تک تیرانداز ایستاده بود.
ویلیام از در عمارت خارج شد و به سمت شخصی سیاه پوش پیش رفت.
سپس به همراه اون و تیرانداز ها از اونجا خارج شد...
شرلوک پرده ی اتاق رو کشید و گفت:
VOCÊ ESTÁ LENDO
Blood turns Lili red (Moriarty The Patriot)
Fanfic...ماجرا از این قراره که شرلوک هلمز و ویلیام جیمز موریارتی بعد از گذراندن سه سال متوالی در آمریکا به عنوان کاراگاه خصوصی، همراه بچشون به بریتانیا برمیگردن. بچه ای که به جمع آن ها، امید تازه ای می بخشه~ «تمام حقایقی که می توانیم ببینیم به آن چیزی که...