- پس اون چی میشه؟ اسمش چی بود...؟ اَههه... اسمش رو یادم رفت...+ تو معمولاً اسامی رو یادت نمیره.
- یادم اومد! آرژان.
+ آقژان... تلفظش به فرانسوی میشه آقژان...
- پس واسه همینه که فراموشش کردم... اسمشم عین خودشه... اما اینکه تو چرا حفظی...؟
+ صرفاً چون یه اسم عجیب بود. دلیل دیگه ای نداره.
- که اینطور...
+ لیام~ دارم کم کم به این نتیجه می رسم که تو برام عین مواد مخدری... همون اندازه مخرب، قوی، لذت بخش و اعتیاد آور...
- این الآن یه نوع تعریفه؟
+ نمیدونم در حالت عادی میشه گفت تعریفه یا که نه... ولی واسه من که جواب میده... به قول شاعر؛ من بی تو دیوانه و با تو حتی دیوانه تر ام...
- چرا چرت و پرت از خودت میسازی؟ آخه کدوم شاعر عاقلی همچین حرفی میزنه؟ لطفاً عیب و ایراد خودتو گردن من ننداز.
+ بی تو مردن عیبه؟
- تو زنده میمونی شرلی... بهم ثابت شده.
+ تو که ماجرا رو از دید من ندیدی... منو همون شب آتیش زدی و سوختنم رو تماشا کردی... ولی من اونی نیستم که تو و آرژان ذهنت واسه خودت ساختین. یعنی دلم نمیخواهد بدونم اگه ما میا رو پیش خودمون نداشتیم ماجرا میخواست به کجا ختم بشه...
....
(یک ماه قبل_آمریکا)
شرلوک:
پیکم رو یه نفس سر کشیدم. مزه ی گوهی داشت. تلخ بود و توی گلو مثل آتیش میسوخت...
اینقدر که از این نوع نخورده بودم انگار واقعاً از سرم پریده بود که همچین مشروب مزخرفی هم وجود داره...
به سختی بطری رو برداشتم و پیک خالی رو پر کردم... متصدی بار داشت چندتا میمون توی دستش رو تکون تکون میداد و از دهنشون برای بغل دستیم یه چیز نمیدونم چه رنگی میریخت. اصن از کی تا حالا آمریکا میمون آب پاش داشته و من خبر نداشتم؟...
پیک بعدی رو هم سر کشیدم و به اطراف نگاهی انداختم. این آمریکا هم زیادی گرمه ها! داره مثل شاش شتر شر شر بارون و همراهش برف میاد ولی هوا انگار بخاری روشن کرده. این آمریکایی ها دیگه چقدر اوسکولن که خودشونو با شالگردن و کلاه و این خرت و پرتا خفه کردن! اوفففف گرمهههههه....
چندتا دیگه از دکمه های لباسمو باز کردم تا بلکه یکم خنک بشم. از بغل دستم صدای فندک زدن میومد. نگاه چپی بهش انداختم. یک مرد تقریباً مسن بود که یه کلاه پشمی سرش کرده بود و سیبیل های سفیدش از بس سیگار کشیده بود به زردی میزد. بهش گفتم:
- این چیه؟
+ چی چیه؟
- همینی که داری میکشی؟
YOU ARE READING
Blood turns Lili red (Moriarty The Patriot)
Fanfiction...ماجرا از این قراره که شرلوک هلمز و ویلیام جیمز موریارتی بعد از گذراندن سه سال متوالی در آمریکا به عنوان کاراگاه خصوصی، همراه بچشون به بریتانیا برمیگردن. بچه ای که به جمع آن ها، امید تازه ای می بخشه~ «تمام حقایقی که می توانیم ببینیم به آن چیزی که...