( آرک زمین بازی خدایان_قسمت۷)
بیلی:
سنپای گفت:
- ببین لیام... اون دختر باید با حل مسئله های بزرگ شروع کنه تا دیگه این چیزای پیش و پا افتاده وقتش رو تلف نکنن.+ من میفهمم داری چی میگی شرلی ولی اون دختر فقط نمیتونه! تو ازش میخوای فوق العاده باشه؟ نمیشه! اون از پسش بر نمیاد. واسه همین فرستادمش دنبال این قاتل ها، اینجوری حداقل میتونه به سازمان نشون بده که بیشتر از داداشش می ارزه و بتونه حتی بعد از دادن پرونده به ما جایگاهش رو حفظ کنه!
- وقتی اون بچه اومد پیش من میخواست که بزرگ بشه! تو فقط داری آینده اش رو به تعویق میندازی، عوضش نمیکنی. من میخوام اون یکم سرش به تنش بیارزه. اگه نمیتونه از پس یه معما پیچیده بر بیاد نبایستی این شغل رو انتخاب می کرد!
+ همه ی مردم شرلوک هلمز نیستن! اینقدرم نمی فهمی؟!!
- چه ربطی داره؟! یعنی همه یا باید من باشن یا غیر از این عیبی نداشته باشه که قد گاو نفهمن؟
+ نمیشه از یه پر، پرنده ساخت! ابیگل محدودیت های بزرگی داره و نمیشه این موضوع رو نادیده گرفت.
- همه تو محدودیت ها رشد میکنن، اونم رشد میکنه.
+ تو پدرش نیستی شرلی، تو فقط داری به عنوان همکار کمکش میکنی. فرقش رو متوجه هستی؟
- یعنی اگه پدرش بودم این حق رو داشتم.
+ منظورت چیه؟
- اگه بخوای سر میالین هم همچین دلسوزی های مخربی داشته باشی کلاهمون میره تو هم... گفتم از الان در جریان باشی.
+ چی؟! میالین چه ربطی به ابیگل داره آخعهه؟!!
- خلاصه دیگه، حواستو جمع کن.
+ خلاصه دیگه، چیه؟! میالین میالینه و ابیگل هم ابیگل! متوجه ای چه چرت و پرتی داری به هم می بافی؟؟؟
- میالین به روش من بزرگ میشه.
+ چی؟؟؟ مگه فقط بچه ی توئه؟!
... واااییییی باید یه کاری کنم! بخدااا اگه یه کاری نکنم همینجا همو تیکه تیکه میکنن!!!! یعنی موضوع رو عوض کنم؟ یا که خودمو بندازم وسط و شهید راه صلح جهانی بشم؟!! در هر صورت بگاااا قراره برمممم فاااااااکککککک!!!
تو همین گیر واگیر که داشتم فکر میکردم باید چه غلطی کنم یهو دبه ی شیر از دستم سر خورد و افتاد و بوووومممم صدا داد و از صداش، توجه جفتشون با اون چشمای ترسناکشون به من جلب شد...أَشْهَدُ أَنَّ خُودَمْ قَبْرِ خُودَمو کَندَمُ وَ أَشْهَدُ أَنَّ بِِگا رَفْتَمو وَ خُدا خُودِشْ بیامُرزَتَمُ!!!
با ترس و لرز دبه ی شیر رو از زمین برداشتم و گفتم:
- چـ-چیزه!!! خـ-خیال کنین من نـ-نیستم!
YOU ARE READING
Blood turns Lili red (Moriarty The Patriot)
Fanfiction...ماجرا از این قراره که شرلوک هلمز و ویلیام جیمز موریارتی بعد از گذراندن سه سال متوالی در آمریکا به عنوان کاراگاه خصوصی، همراه بچشون به بریتانیا برمیگردن. بچه ای که به جمع آن ها، امید تازه ای می بخشه~ «تمام حقایقی که می توانیم ببینیم به آن چیزی که...