+ تو بچمو دادی اون ماهی گنده بخوره شرلی... فقط و فقط بخاطر اون صندوقچه ی طلا...
- ببین تو حتی خواب هاتم از خودت عجیب تره! ماهی گنده و صندوقچه ی طلا؟! بعد من میا رو دادم بخوره؟ میا... بچه ی خوشگل خودم...!؟ با طلا..؟ با فاکینگ طلا؟!!!!! تو دِراگی احیاناً عزیزم؟!
+ خفههه شوووو!
- باشه، باشههه~ بیا بغلم، اینقدر هم این یه چوسه مویِ منو نکش بخدا ریخت از دست شما دوتا...
+ شرلی... میخوام برم میا رو بیارم.
- نمیشه بعداً بیاری؟ الان احتمالاً خوابن.
+ نه! الان میخوامش... میترسم طوریش شده باشه شرلییی من بچمو میخوام!
- باشه، باشه! میریم ازشون میگیریم بچه رو ولی با این سر و وضع نمیشه.
+ چطور مگه؟
- میگی چطور مگه؟!! لیام نکنه این که ما توی خونمون تو آمریکا نیستیم رو هم اون ماهی گندهه گاز زده خورده؟؟ مطمئنی میخوای با لباس خوابت بری پیش داداشت؟ اگه واسه تو مشکلی نیست که منم حرفی ندارم.
ویلیام نگاهی به خودش و لباسش انداخت و گفت:
- وای! من اینجوری نمیتونم برم پیش نی-سان... لباسم... لباس بلند هام کجان؟
+ صبرکن الان لباس هامون رو میارم... آخ از دست تو لیام... تو این وقت صبح که سگ گوه بخوره بخواد حتی برای شاشیدن از جاش بیاد بیرون، یهو خواب ماهی دیگه از کجات در اومد؟
- کمتر غر بزن شرلی... خوب خواب دیدم دیگه.
+ باشههه ولی قبول کن تو کلاً ماهی یه بار خواب می بینی اونم از اونا میشه که روانشناس تخم میکنه بخواد برات معناش کنه~ بعد ببین من این وسط چی میکشم!
- من خواب عجیب می بینم؟! والا اگه بحث سر عجیب بودن باشه بنده هیچوقت به پای شاهکار های استاد شرلوک هلمز نازنین در عالم خواب نمی رسم!
+ نه بابا~
- نکنه خواب اون دفعه ات رو یادت رفته؟! یادته وقتی بیدار شدی بهم گفتی خواب دیدی توی یه کلوپ شبانه بودی که نصفشون گاو و گوسفند و بقیه اش آدم بودن؟ اون قسمت بارِ کلوپ که حموم بود خانم هادسون داشت با دیک قد شیلنگش واسه بقیه تو لیوان ودکا می ریخت؟ اون وقت جان هم زبونش شبیه سگ شده بود و مرامی دم در کفش مهمون ها رو لیس میزد... تو هم داشتی وسطشون یه درخت رو به جرم خوردن ماکارونی هات میدادیش دست لوئیس که اتفاقاً اونم اونجا یه خوناشام شده بود؟! ... کافیه یا بیشتر تعریف کنم؟
+ ماشاالله حافظه نیست که... عین فلش مموری همه چی رو ظبط میکنه!
- حالا که فهمیدیم کی عجیب تره زودتر لباس ها رو بیار که میخوام برم بچمو بیارم.
YOU ARE READING
Blood turns Lili red (Moriarty The Patriot)
Fanfiction...ماجرا از این قراره که شرلوک هلمز و ویلیام جیمز موریارتی بعد از گذراندن سه سال متوالی در آمریکا به عنوان کاراگاه خصوصی، همراه بچشون به بریتانیا برمیگردن. بچه ای که به جمع آن ها، امید تازه ای می بخشه~ «تمام حقایقی که می توانیم ببینیم به آن چیزی که...