آلبرت: کنت دی.شیکفان از اشرافی های نسل سومه که به تازگی تونسته به پارلمان بریتانیا راه پیدا کنه. قبل از اون یادمه توی صنعت معدن تجارت میکرد.
باند: راجع به مارگارت اسکالتر... من زمانی که به اسم قبلیم توی تئاتر کار میکردم یباری باهاش رو به رو شدم. مارگارت چون دختر یه لرد پولدار بود هر دفعه با پرداخت کلی پول توی نمایش نقش می گرفت... البته اون واسه قبل از آشناییش با شوهرش بود.
ویلیام: به نظر همون جوری شوهرش رو از چنگ زن اولش در آورده...
موران: عالی شد؛ پس رسماً با یه بازیگر نیمه حرفه ای طرفیم!
بیلی: بازیگر دیگه کیه؟! سنپای میخواد آکادمی باز کنه؟
بیلی درحالی که میالین داشت توی بغلش شیر میخورد وارد اتاق شد. شرلوک نگاه چپی بهش انداخت و گفت:
- آره، می‌خوام عمه ات رو اونجا برقصونم.
بیلی: سنپای! بچه رو با شیر پرت میکنم سمتتا!!
جک: با بچه شوخی نکن...
فرد: میخوای من بلند بشم بشینی جای من؟
بیلی: واقعاً؟! مرسییی~
ویلیام: بیلی، میشه لطفاً میالین رو بخوابونی؟ اگه بعد شیر خوردن بین ما بمونه مغزش دوباره فعال میشه اونوقت از خستگی بداخلاق میشه...
شرلوک: برگرد فرد، اینجا فقط جای خودته.
بیلی: ....
ویلیام: اممم... بیلی...!
بیلی: باشه! فقط چون نمیخوام واسه خودم دردسر اضافی درست کنم میرم میخوابونمش! ولی اگه یبار دیگه بچه پس بندازین و بدینش من بزرگش کنم جیگرتون در اومده است!!!
آلبرت: بیارش اینجا بوسش کنم بعداً ببرش.
باند: آیییی~ منم می‌خوام!
بیلی: خب اگه اینقدر دوسش دارین بچه رو ببرین بخوابونین دیگههه...
شرلوک: خدافظ بیلی جوون~ یادت نره آروغ بچه ام رو خوب بگیری دل درد نگیره!
بیلی: بدبختیم یکی دوتا نیست که لامصب...
سپس پشت چشمی برای شرلوک نازک کرد و همراه میالین به سمت اتاق خواب به راه افتاد. ویلیام ادامه ی نامه رو خوند...
ویلیام ادامه ی نامه رو خوند:
- « چارلز دی.شیفکان، پسر ارشد کنت دی.شیفکان از همسر اولش کاترین پیزال، وارث قانونی جایگاه پدرشه ولی از اونجایی که مادرش از پدرش جدا شده قانون طبقاتی توی خانواده دستخوش تغییر شده و در حال جا به جایی سِمَتش از او به برادر دومش آرتور هستش.»
آلبرت: از دسیسه های نامادری؟!
شرلوک: ساده نباش برادر-زن، اگه فقط این بود بهمون پرونده رو نمی دادن...
YOU ARE READING
Blood turns Lili red (Moriarty The Patriot)
Fanfiction...ماجرا از این قراره که شرلوک هلمز و ویلیام جیمز موریارتی بعد از گذراندن سه سال متوالی در آمریکا به عنوان کاراگاه خصوصی، همراه بچشون به بریتانیا برمیگردن. بچه ای که به جمع آن ها، امید تازه ای می بخشه~ «تمام حقایقی که می توانیم ببینیم به آن چیزی که...
