( آرک زمین بازی خدایان_قسمت ۱۱)
بیلی:
- آه... تو دیگه آخرشی! پس من میرم بیرون تا ویلیام-سان شک نکرد.
+ اوکی.
- سنپای! تو رو به جون دخترت اگه جلوی ویلیام-سان دیوونه بازی دربیاری برمیگردونمت بریتانیا!
+ هاهاهاها~ داری به من راجع به همسرم بهم هشدار میدی؟!
آدم بشو نیست که نیست! از بازداشتگاه اومدم بیرون و به سمت اتاق کلانتر به راه افتادم... یه زندان بهمون اضافه نشده بود که اینم طلسمش شکست! مرحله ی بعدی لابد دزدیدن تخم اژدها از زیر کونش باید باشه تا سنپای راضی بشه!
....
ویلیام:
میا که حالا شکمش سیر شده بود رو دادم دست بیلی و رفتم سمت بازداشتگاه تا شرلی رو ببینم. آه... نمیدونم آخر صبرم زودتر تموم میشه یا عمرم؟
اولین بار بود که با هم اینجوری دعوا میکردیم و اولین بار بود که بهش سیلی زدم... نه یکبار، اونم سه بار... پشت سر هم!
افسر تا خواست بهم گیر بده، کارتم رو نشونش دادم. در رو باز کرد و منو فرستاد داخل و خودش رفت. شرلی خیلی ریلکس به میله ها تکیه داده بود و انگار انتظار اومدنم رو میکشید. گفتم:- چیزی هست که از بیلی نپرسیده باشی؟
+ مثل این سوال که؛ وقتی لیام شوهرش رو پشت میله های زندان ببینه قراره چه حسی پیدا کنه؟... نه، نپرسیدم.
- حسم نسبت به این که تو توی زندانی؟ اممم، حس عجیبیه! فکر کنم با قتلی که امروز مرتکب شدی کاملاً بهت بیاد!
...یهو حسش پرید و گفت:
- کی بهت اینو گفته؟
+ از کلانتر شنیدم که قاتل پرونده مرده، و مرگش دفاع از خود بوده... از توی چشمات میتونستم بخونم که یکی رو کُشتی و واسه بعدی هم آماده ای، برای همین تعجب نکردم.
- اگه جلوت بچه ات رو تهدید به چیزی وحشتناک تر از مرگ میکردن تو هم همین کار رو میکردی.
+ من نمیگم که تصمیم اشتباهی گرفتی شرلی، اما واسه اینکار ابیگل رو مقصر میگیرم چونکه به راحتی اجازه داد تا که تو بازم قاتل بشی...
- ابیگل اسمش سوهان روحم شده چه برسه به خودش! میشه تمومش کنی؟ اون هیچ نقشی توی هیچ کجای زندگیمون نداره.
+ منم همین امید رو داشتم شرلی...
- یعنی چی؟
+ امروز وقتی میخواستم با میا برم پارک، دم در خونه یه جعبه شیرینی پیدا کردم که اسم ابیگل روش بود.
- ابیگل بازم شیرینی آورد؟
+ کسی هست که جای اون شیرینی بفرسته؟
- ولی من دستش چیزی ندیدم... اون کامل اومد داخل خونه، پس چرا شیرینی رو بهمون نداد؟
+ بگو چرا شیرینی سمی رو بهمون نداد... چونکه بعدش مسموم شدم.
YOU ARE READING
Blood turns Lili red (Moriarty The Patriot)
Fanfiction...ماجرا از این قراره که شرلوک هلمز و ویلیام جیمز موریارتی بعد از گذراندن سه سال متوالی در آمریکا به عنوان کاراگاه خصوصی، همراه بچشون به بریتانیا برمیگردن. بچه ای که به جمع آن ها، امید تازه ای می بخشه~ «تمام حقایقی که می توانیم ببینیم به آن چیزی که...