سفر به فضا / بخش دوم: سیمون دوبووار

210 53 10
                                    

Act I
"ساعت 2:03 دقیقه صبح، کلاب صاعقه، پکن"

وانگ ییبو بعد شنیدن صدای شکستن شیشه و جمع شدن جمعیت توی یه ناحیه بالأخره تونست افسر پلیس گیجی که تک ایستاده بود رو سمت دیگه ببینه. البته که از اون مرد عصبی بود، یک ساعت و نیم کوفتی داشت دنبالش می‌گشت.

سمتش رفت و با گرفتن مچش لی هیه رو کشید.
-چرا مثل مترسک ایستادی؟
+ت.. تو؟
-مشغول بو کردن شدی، راه رفتن یادت رفت؟
بدون اینکه انتظار جواب داشته باشه گفت.

ییبو بعد از مدتِ دوست نداشتنی‌ای طولانی (به لطف لی هیه) تونست از کلاب صاعقه خارج شه همراه با یه پلیسِ های که تته پته می‌کرد و احتمالاً دیگه تو فاز دوم موادش بود.

کلاب صاعقه مشهور بود به عالی بودن و اینکه مردم سر و دست میشکوندن واردش شن؟ از نظر ییبو اسکای بهترین کلاب پکن و قطعاً با اختلاف بهتر از صاعقه بود. این رو از روی تعصب نمی‌گفت، حداقل نه کاملاً. بهترین ویژگی اسکای کم بودنِ جمعیت و ساکت بودنِ محیطش بود که باعث نمیشد با دوساعت موندن داخلش، مثلِ الانِ ییبو، سر آدم بخواد منفجر شه.

+تو..اینجا چکار میکنی؟
-کجا باید باشم؟
+تو مُردی.

ییبو همچنان که افسر درحال چرت گفتن رو با خودش می‌کشید، رفت سمت ماشین و راننده در رو براش باز کرد. در ادامه، اون لی هیه‌ی رو مخ رو هل داد داخل و کنارش نشست. راننده هم سوار شد.

ولی انگار اون پسر نمی‌خواست دست از رو اعصابِ ییبو بودن برداره.
+هی اینو ببین؟ این مُرده.
لی رو به راننده گفت.
-راه بیفت.
ییبو با صدای محکمتری گفت و دریچه‌ی جدا کننده‌ی بین راننده و مسافر رو بست. بعد راه افتادن خواست کیسه سیاه رو مثل همیشه سر لی هیه کنه ولی از پریدن پلک پسر مشخص بود که اصلاً توی این دنیا نیست. به علاوه شیشه ها دودی بودن و ییبو سوال داشت از اون آدم، پس بیخیال شد.

لی هیه بدون هیچ حرکتی با چشمای (به نسبت ییبو) درشتش، بهش خیره شده بود، اون هم برای یک دقیقه ممتد. درحالت عادی، واکنش ییبو به همچین حرکتی کشتنِ فردِ خاطی بود اما الآن حالت اون افسر حتی نزدیک به عادی هم نبود، پس ییبو به خودش یادآوری کرد که کنار بیاد و تحمل کنه.

-چته؟
+مردنت درد داشت؟
-نه، راحت و سریع بود.
ییبو نمی‌دونست اون مرد چه گیری به مردنش داده ولی با این‌حال بی حس جواب داد.

+چطوری برگشتی؟ او..ه اووووه بریم کوه؟
این جمله های کاملاً بی ربط با اختلاف یک صدم ثانیه بیان شدن و بعد هیه از پنجره دودی به بیرون اشاره کرد.
+کوه ها پر برفن.
البته که نه کوهی وجود داشت، نه برفی. شیشه‌های دودی مخصوصاً توی اون زمان دیدن هرچیزی رو غیرممکن می‌کردن. ییبو تصمیم گرفت بهش اهمیت نده و سوال خودش رو بپرسه، سوالی که خیلی وقت بود روی مخش راه می‌رفت و هنوز به جواب قطعی براش نرسیده بود.

暗火 (Dark Fire) Where stories live. Discover now