خطر چشم‌ها و گوش‌ها

182 49 73
                                    

Act I
"07:40 صبح، عمارت رز سفید، حومه پکن"

- اون می‌دونه؟
ییبو بلافاصله صاف نشست و با لحن عصبی‌ای از شخص پشت خط پرسید:
- چی می‌دونه؟

جان با پلک‌های نیمه‌بازش به مرد دیگه نگاه کرد، ذهنش بین خوابیدن دوباره یا نگران شدن معلق مونده بود.
"..."
- کدوم حرومزاده‌ای بهش گفته؟
صدای داد ییبو باعث شد جان با موهای بهم ریخته و سری که داشت منفجر می‌شد بشینه.

- معلومه که نه. از پایه از بین ببرش رین. هرجا دیدی کسی ازش حرف زد، همونجا بکشش.
"..."
جان داشت میمرد که اون تماس قطع شه و بفهمه قضیه از چه قراره. از اونجایی که اسم رین برده شده بود، افسر حدس می‌زد پشت خط دست راست رز سفید لی یو رین مزخرف باشه، اما مطمئن نبود.

- خودت هم می‌دونی. جداً می‌خوای که...
"..."
جداً می‌خواست که چی؟
افسر فکر کرد.

- منم همین فکر رو کردم.
"..."
هی، چه فکری؟!
جان گیج نگاه کرد.

- خودم مراقبش هستم.
"..."
مراقب چی‌ای؟؟؟
خیلخب دیگه سوال‌های افسر داشتن اذیتش می‌کردن.

- باشه.
چی باشه؟
فکر آخر مدت طولانی‌ای طول نکشید چون ییبو تماس رو قطع کرد و بهش نگاه کرد. جان منتظر بهش خیره شد. ییبو نفسش رو بیرون داد و چشم‌هاش رو روی هم فشار داد.

- راجع به تو می‌دونن.
رز سفید آروم گفت ولی افسر پرسید:
+ کی می‌دونه؟
- همه.
صدای ییبو متأسف بود ولی جان نمی‌فهمید چرا الان حس گناه پیدا کرده، تقصیر اون نبود که...تقصیر ییشینگ بود.
+ واضحه که می‌دونن، کاورم لو رفته ها!
سعی کرد با خنده بگه اما اخم ییبو بیشتر شد.

- احمق نباش جان. راجع به من و تو می‌دونن.
رز سفید همونطور که گوشی رو توی دستش فشار می‌داد گفت ولی جان فقط یه ابروش رو بالا برد.
+ من و تو؟ من و تو چی؟

ییبو گوشی رو توی تخت انداخت و بلند شد.
- من و تو دیشب. یکی از نفوذی‌های چن دنبالت کرد.
جان به ییبو، گوشی و دوباره ییبو نگاه کرد و گفت:
+ خب دیشب کلاب بودیم، اسکای.

رز سفید پلک‌هاش رو روی هم فشار داد.
- جان، دیشب!
گفت ولی وقتی قیافه‌ی سوالی افسر رو دید زیرلب گفت:
-‌ لعنت بهت چرا باید انقدر بد مست باشی؟

جان یکم اخم داشت. نمی‌دونست چرا ییبو عین آدم دهنش رو باز نمی‌کنه که بگه چه مرگشه!
+ هان؟ خب چی‌شده؟

ییبو دوباره گوشی رو از روی تخت برداشت و بعد باز کردنش عکس‌هایی که یو رین براش فرستاده بود رو آورد، عکس‌هایی که نفوذی چن گرفته بود و چشم و گوش هم که این اواخر به تثبیت قدرتش نیاز داشت اون‌ها رو پخش کرده بود.

بعد دادن گوشی به افسر توی حموم رفت تا سر و وضعش رو مرتب کنه و با یه دوش آب سرد یکم هوشیاریش بیشتر بشه.

暗火 (Dark Fire) Donde viven las historias. Descúbrelo ahora