خوابالود

147 46 56
                                    

Act I
"08:00 صبح، پایگاه شماره‌ی چهار ارتش چین، پکن"

ی. همین؟
شیائو یوبین پرسید و رین درحالی که سردرگم نگاهش می‌کرد گفت:
ر. منظورت چیه؟
ی. همش همین؟ "ببرش بیرون"؟ این تنها چیزی بود که اون گفت؟

یو رین سری از سر تأسف تکون داد. مرد ارتشی دوباره پرسید:
ی. و جان؟ اون چیزی نگفت؟
مافیای جوون نچی کرد و توی صندلی چرمی دفتر سرتیپ فرو رفت.

ی. و این سر...
رین درحالی که سیگارش رو روشن می‌کرد توضیح داد:
ر. سر بدلش بود. بهت که گفتم... کسی که ییبو اون شب توی اسکای بوسید، پسر خونده‌ی عزیزت بود. تو فقط داد و بی‌داد کردی و گفتی یه دروغگوی حرومزاده ام!

یوبین تا حالا انقدر ترکیب خجالت و ناامیدی رو حس نکرده بود.
ی. حالا می‌خوای چیکار کنی؟
رین درحالی که به دود سیگارش خیره شده بود گفت:
ر. خودم باید دست به کار شم و جلوی چن رو بگیرم...

Act II
" 06:30 صبح، عمارت رز سفید، حومه‌ی پکن"

- نمی‌تونم الان فکر کنم جان.
ییبو کنار افسر نشست و درحالی که به یکی دو تار خاکستری موش خیره بود گفت.
- باید بخوابم.
حقیقت داشت. سرش درد می‌کرد و نبض زدن، باعث می‌شد رگ‌های خونی رو جلوی چشم‌هاش ببینه، درست مثل تصویرهای یک صاعقه‌ی سیاه.

- چهل و هشت ساعت...
سرش رو تکون داد و تصحیح کرد:
- هفتاد و دو ساعت شده که نخوابیدم. الان اگه بخوام هم نمی‌تونم به چیزی فکر کنم.

افسر یه لحظه به سیگار بین انگشت‌های رز سفید خیره شد و بعد اون رو ازش گرفت تا یه کام بگیره. همونطور که دود رو بیرون می‌داد گفت:
+ پس بخواب.
اون رو توی جاسیگاری کنارشون خاموش کرد.

ییبو هم چندلحظه بهش خیره شد و بعد خندید. جان درحالی با تعجب نگاهش می‌کرد، پرسید:
+ چیه؟
- بعد این همه مدت... همه چیزی که از سر گذروندیم... تازه امروز صبح دوست پسرم شدی و ببین!
رز سفید با همون کت و شلوار سفید دراز کشید.

افسر هم این‌بار خندید، فقط خودشون می‌دونستن پشت اون خنده‌ها درواقع خشم خوابیده، خشم خیلی زیاد.
+ اینم یه مدله!
- حس می‌کنم زندگیمون یه سیرکه که حتی خنده دار هم نیست.
ییبو زیرلب گفت. جان دستش رو بین موهای مشکی مرد برد و با همون تن براش زمزمه کرد:
+ درست میشه...

ییبو به تکون دادن سرش با چشم‌های بسته اکتفا کرد. نه چون فکر می‌کرد اون فقط یه شعاره، جان اونجا بود و ییبو می‌دونست همه‌چیز بهتر میشه.
- بیا بخواب.
افسر کنارش دراز کشید اما همون لحظه رز سفید، انگار چیزی یادش افتاده باشه، ایستاد و سمت کمدش رفت.

جان نیم‌خیز شد و وقتی مرد رو درحال عوض کردن لباس‌هاش دید پرسید:
+کجا؟
ییبو با تیشرت و شلوار راحتیش و چشم‌هایی که برای اثر دراماتیک بیشتر گرد کرده بود پرسید:
- با کت شلوار بخوابم؟
بعد همونطور که سمت تخت برمی‌گشت ادامه داد:
- کجا... نمی‌دونم، ساحل می‌خوام برم، چون من همه جا با تیشرت می‌گردم!

暗火 (Dark Fire) Where stories live. Discover now